هفته ای که گذشت از بس سرفه کرده بودم، به مرور هی از کیفیت صدای شش دنگ من کم میشد و دیگه دوشنبه وقتی صحبت میکردم مثل ماهی فقط لب هام ت میخورد و صدایی در نمیومد . 

حالا با اون وضعیت با قندون رفتیم شهروند خرید . یه لحظه قندون رفت قفسه پشتی، طبق عادت اومدم صداش بزنم دیدم حتی خودمم صدامو نمیشنوم . دیگه چرخ خرید و کیف و کاپشن هارو ول کردم و رفتم حضورا" از ایشان درخواست نمودم از کنار من ت نخوره . 

اونوقت یکی از این خانمهای مسن مهربون، اومد در حق من لطف کنه، بیچارمون کرد . با یه حالت  خوفناکی رفت پیش قندون و گفت از پیش مامانت ت بخوری من میمت، میبرمت آمپول میزنم ، همینجا تو چرخ خرید بشین  (طفلک خیلی تو نقشش فرو رفته بود ). حالا قندون اصلا" معنی حرفای خانمه رو نفهمید ولی ابهت خانومه بدجور گرفتتش و میفهمید داره دعواش میکنه و زد زیر گریه :))))

*

پرتقالی از اداره اومد دنبالمون و وقتی دید تصویر هست اما صدا نیست، با یه خوشحالی توام با بدجنسی گفت: میدونی الان کلی آدم حسرت موقعیت منو میکشن، که خانومشون نتونه حرف بزنه؟؟؟ 

رفتیم خونه و من به همان روش لال بازی، برای هر کاری که مخصوصا" مربوط به قندون بود دست میزدم و بعد با چشم و ابرو منظورمو میفهموندم بهش . نیازی هست بگم بعد دو ساعت از حرفی که زده بود، به شددددت پشیمون شد؟ 

حالا تو این بلبشو قندون هم آویزون من شده که مامان بیا برام کتاب بخون :)))

*

پنج شنبه قندون خان تولد دعوت بود . منم تا دقیقه آخر مردد بودم که بریم یا نه، چون شبش هم مهمونی دعوت بودیم  (دیگه معروفی و محبوبیت و این حرفا )

تا مسیج زدم که ما میام یهو آسمون دیوونه شد . چنان طوفانی شد و باد و تگرگی میومد که حتی دیدنش از پشت پنجره هم ترسناک بود . 

تا قبلش من یه لباس سبک برداشته بودم، دوباره رفتم لباس گرمتر برداشتم که یخ نزنیم یه وقت . 

تا قندون سرش گرم بود هم یکی از اسباب بازیهاشو که کادو گرفته بود رو زود، تند، سریع، کادوپیچ کردم و تو کیفم هم برای قندون یه کادوی کوچولو گذاشتم و رفتیم تولد.

از دیگر تغییرات قبل و پس از مهدکودک قندون هم این بود که تا رسیدیم و کاپشنش رو درآوردم بدون اینکه منتظر من بشه رفت قاطی بچه ها.

دو ساعتی خوش گذروندیم و بعدش پرتقالی اومد دنبالمون و رفتیم برای مهمانی شام.


 رفته بودیم رستوران . قندونم هی میرفت با دلبری از دوستان خانوادگیمون میپرسید: اسم شما چیه ؟ و آمار میگرفت

آخرهای شام بودیم، یکی از دخترهاشون رسید به رستوران ، از اون داف پلنگا که من یه چند دقیقه ای با دهن باز نگاش میکردم که چرا خودشو این شکلی کرده؟

قندون از پرتقالی پرسید: اسم اون چیه؟ 

- برو از خودش بپرس، بهت میگه.

- نه نمیرم، آخه اگه برم ، منو میخوره! :)))))

بعد دو روز هنوز به حرفش میخندیم.

*

خب من هنوز خیلی پام به این مراسم تولدها باز نشده، ولی چیزی که میبینم و مواردی که به گوشم میخوره اینه که تولد بچه هاهم درگیر تجملات و چشم و هم چشمی شده. دیجی و گیفت تولد و ال و بل و جیمبل . 

به این فکر میکنم که وقتی من نوعی همچین تولدی میرم، خب تولد ساده ای که برام میگیرن، دیگه به چشمم نمیاد .  بنظرم این وسط به جای اینکه با همین موج بریم جلو میشه با گرفتن تولدهایی که ساده هستن ولی در کنارش به بچه ها خوش میگذره، یکم جلوی این تجملات رو گرفت.

و چیزی که حتما" خودم رعایت خواهم کرد اینه که نباید کادو ها رو جلوی بقیه بچه ها باز کرد،  حالا از ریسک اینکه  اون وسط  بچه داد بزنه این اسباب بازیه منه!!!! میگذریم . اما این بچه ها خیلی نمیفهمن که مثلا" چرا به جای اینکه به همه کادو بدن، فقط به یک نفر هدیه داده میشه؟ یا چرا کیک بزرگه فقط برای یک نفره و اون میتونه شمع ها رو فوت کنه .

من تاحالا برای قندون تولد نگرفتم ولی امسال دیگه معنی تولد رو میفهمه و میخوام برای تولدش به تعداد بچه های مهدشون کاپ کیک بگیرم و همه هم روی کاپ کیکشون شمع داشته باشن . فکر میکنم اینطوری بیشتر بهشون خوش بگذره .

خدارو شکر قندون فعلا" تو باغ اینکه چرا اون شمع فوت میکنه و من فوت نمیکنم نیست . موقع باز کردن کادوها هم سرشو گرم کردم که خیلی حساس نشه و نفهمه چه کادویی برای صاحب تولد داده :))

*

جمعه نهار هم رفتیم خونه جاری قشنگه .

همین اول اعتراف کنم که اوایل فکر میکردم نمیشه خیلی باهاش صمیمی بشم و به مرور دیدم اتفاقا" چقدر مهربونه.

جاتون خالی یه نهار خوشمزه خوردیم و کمی گفتگو کردیم و بعد آقایون رفتن برای قیلوله  . قندون هم از خستگی چشماش باز نمیشد ولی به شدددت مقاومت میکرد و هی بین من و جاری قشنگه میچرخید ببینه چی میگیم :)) 

دیگه بردمش تو اتاق و کنار پرتقالی خوابوندمش و براش کتاب خوندم . و زیر سه دقیقه بیهوش شد.

بعد اومدیم  دوتا جاری ها،  جیک جیک کردیم و گپ زدیم .


بعد از ظهر با قندون بازی میکردیم که مثلا" یه بادکنک رو قایم میکردیم وقندون پیدا میکرد و برعکس.

یه بار اومد ماشینش رو تو جیب شلوارش قایم کنه که عموش پیدا کنه ، بعد عموش پرسید کجا قایم کردی؟؟ قندونم جیبش رو نشون داد . بعد کلی باهاش صحبت کرد که تو نباید بگی کجاست که من خودم پیدا کنم . حالا برو یه جای دیگه قایمش کن، قندونم سریع ماشین رو گذاشت تو اون یکی جیبش :)))


اوج بازی وقتی بود که پرتقالی بادکنک رو چپوند زیر لباسش که قندون ببینه شکم باباش بزرگ شده و پیداش کنه . بعد وقتی قندون هی از کنار پرتقالی رد میشد و متوجه نمیشد حرص میخورد، ما هم میگفتیم خب شکمت همیشه بزرگه دیگه، حالا یکم بزرگتر شده . چه انتظاری از بچه داری؟؟


بعد که دیگه جایی برای قایم کردن پیدا نکرد، رفته یه سبد بزرگ آورده وسط  هال و بادکنک رو گذاشته زیرش، بعد فکر میکنه چون خودش به سبد نگاه نمیکنه، ما هم نمیبینیم:))))


عزیز دلم. وقتی من داشتم دنبال شی گم شده میگشتم که گذاشته بود زیر کاپشنش که روی مبل بود . مثلا" میخواست زیرپوستی بهم کمک کنه و گفت: مامان بیا کاپشنمو بردار ببین اینجا چیه؟؟ 

*

این روزها خیلی سوال میپرسه، مثلا" میگم آقا گرگه میخواست بره ها رو بخوره . 

چرا میخواست بخوره ؟ چون گشنه اش بود.

چرا گشنه اش بود؟ چون غذا نخورده بود.

چرا غذا نخورده بود؟ چون چیزی پیدا نکرده بود که بخوره.

چرا چیزی پیدا نکرده بود که بخوره؟ چون دنبال غذا نگشته بود.

چرا دنبال غذا نگشته بود ؟

*

یادتونه اولا که نمیخواستم باور کنم بچه ام پسره و اصرار داشتم اونی که تو سونو نشون داده میشه بند ناف هست و همه اشتباه میکنن؟

دیشب داشتم فکر میکردم که خدایا شکرت که بچه امون پسره ، آخه خیلی میزان خُل خُلی شون و به همچنین جلوه های ویژه اشون زیاده :))

*

رفتم سر وقت جعبه داروهام که داروهای هفته ام رو بزارم تو قوطیشون . یهو دیدم قرص اصلیم تموم شده و من بخاطر شباهتش به جعبه یکی از داروهام، متوجه نشده بودم. میدونستم خونه مامان اینا دارم . زنگ زدم خواهر کوچیکه که برام با پیک بفرسته . اون سر شهر مهمونی بود . 

نیم ساعت بعد گفت: دارومو خریده و از داروخانه دارن برام میارن .(این همون دارو قاچاقه هستا، دیگه با مافیای دارو رفیق شدن :)))


خوشبختی و خوشحالی همین که خواهر کوچیکه رو دارم . همینکه با اینکه کوچیکتر از منه، ولی میشه با خیال راحت بهش تکیه کنم . 

خداجان، این انسانهای  مهربون ها و عزیزهای زندگی رو برای من حفظ کن و سلامت نگهشون دار. آمین


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

هانی مانی آساره Moonchild صباحت|پایگاه فرهنگی مذهبی شهر فومن کلاس نهمیا تیکه کلام HajiLand | حاجی لند دانلود عکس بازی آهنگ فیلم کلیپ کتاب اخبار بازیگران مدل لباس