این هفته ای که گذشت قندون چنان گرد و خاکی بپا کرد که نگو . 

خب گفتم براتون که وقتی پرتقالی باشه، به من به چشم زن بابا نگاه میکنه! یعنی حتی سعادت پوشاندن لباس و شستن باسن مبارکشون هم به من نمیده و فقط بابا جون باید همه کارهاشون رو انجام بدن!  :))) 

یا یه شب که پرتقالی از خستگی بیهوش بود، اومدم با مهر مادری قلمبه شده براش کتاب قبل از خواب بخونم، چنان با فضاحت منو از اتاقش بیرون کرد که برووووو بابا برام کتاب بخونه، بابا بغلم کنه . یه نگاهی به پرتقالی که داشت با نیش باااااز مسواک میزد انداختم و از حرصم گفتم: حیف من که بخاطر اینکه تو باید کارهاشو انجام بدی وجدان درد داشتم! برو واسه پسررررت کتاب بخون. 

والا با این نوناشون

 مامانم اومده بود خونمون و قلدر محل مشغول قطار سواری تو راهروی خونه بود . 

تازگی ها هم تو راهروی خونه با سرعت پا میزنه و به آخر راهرو که میرسه پاهاشو میاره بالا که با سر بره تو مبل یا دیوار و بعدش هم خنده ای از سر سرخوشی یا شایدم خل خلی میکنه. 

مامان که خبر نداشت این بچه برا خودش گودزیلایی شده، با ملایمت گفت: پسر عزیزم . اینطوری میکوبی به دیوار، هم قطارت خراب میشه هم جاش روی دیوار میمونه هااا  

قلدرخان هم بدون اینکه توجهی به حرف مامانم کنه گفت: من میخوام بزنم به در و دیوار!!!

بعد یک هفته مامانم هنوز از جوابی که شنیده، تو شوکه :)))

*

این مدت از بس صبح ها تاخیر خورده بودم دیگه چند روزی پرتقالی قندون رو میبرد مهدکودک . 

یه روز که جلسه مهمی داشت و باید خودش زود میرفت، بعد که قندون رو تو صندلیش گذاشت، صدای بچه دراومد که بابا بشینه پشت فرمون . مامان نشینه!!!

از اون طرف هم پرتقالی سوسه میومد که: چرا بابایی؟؟؟ مامان رانندگیش بده؟؟؟

خولاصه که از وقتی راه افتادیم تا وقتی که رسیدیم دم مهد، شازده داشت با کولی بازی، "صدای گریه" از خودش درمیاورد و وسطاش هم یه جیغی میکشید . اونوقت دم مهد از ماشین پیاده نمیشد و سناریو رو عوض کرده بود که حالا میخواست پیش من بمونه و مامان نروووووو راه انداخته بود و با اعصابی داغان و با تاخیری زیاد رفتم اداره.

صبح روز بعد یه شکلات گذاشتم تو جیبم و قندون سناریو روز قبل رو اجرا کرد .  سر خیابون که پرتقالی از ماشین پیاده شد، دوباره قشقرق راه انداخت و به پهنای صورت اشک میریخت و  گریه میکرد . یه دقیقه که گذشت،  شکلات رو آوردم  بالا و گفتم وااای ببین چی دارم!!! قندون با همون گریه گفت: بدهههه بده منننن . گفتم : نه مامان جون،  فقط به بچه های خوش اخلاق شکلات داده میشه . یهو با چهره ای بشاش و صدایی خندان گفت مامان جون من شکلات میخوام :))))  

*

یکی از دوستان کمی پول قرض داده بودم که کلا" یادم رفته بود . یه روز که از حجم کار مثل گُل در چمن مونده بودم، زنگ زد و شماره کارتم رو گرفت و دو دقیقه بعدش هم صدای مسیجم رو شنیدم . مجددا" تشکر کرد و پرسید که پول اومده به حسابم یا نه که تایید کردم . 

تا عصر اونروز بیچاره ام کرد که هی پرسید پول اومد به حسابت؟ مطمئنی؟؟ 

از لحن صحبتم فهمید که دیگه دارم عصبی میشم گفت: ناراحت نشو، راستش من امروز بدهی هامو صاف کردم و درست به اندازه مبلغی که به تو بدهکار بودم ته حسابم اضافی مونده . به هرکی زنگ میزنم تایید میکنه که پولو گرفته اما از روی موجودی حسابم مطمئنم یه جای کار اشتباهه.

همینجور نق نق کنان رفتم سراغ مسیج ام که اونو براش فوروارد کنم که دیدم عه!! مسیج واریزی نیست و همش تبلیغات مسخره اس . چون "مطمئن" بودم مسیج واریزی رو گرفتم رفتم تو اینترنت بانک و گردش حسابم رو گرفتم که اونجا هم وجهی نبود. و از آنجا ورق برگشت .

یک طرف فنجونی بود که پشت تلفن داد میزد پول منو بدههههههه . این پولا خوردن نداره!!

یک طرف هم دوستم بود که هرهر میخندید و میگفت زرشک! من رسید واریزی به حسابت رو دارم .

*

از دیوونه خونه ی اداره هم بگم که  تمام مدت در حال تماشای بازی  دوران کودکیمون هستیم.

بازی اول: صندلی بازیه . همون که تا آهنگ قطع میشد هرکی باید روی نزدیک ترین صندلی مینشست .اصلن هم ربط نداره که قبلا" رو کدوم صندلی بودن. مثلا" یکی با مدرک کتابداری میاد میشه مدیر آی تی :))))  حالا نه به این ضایعی ولی تو همین مایه هاس.

تازه مورد داشتیم تو این صندلی بازی ها به جای صندلی، آدم کم اومده . یعنی میز مدیریتی موجود، خود مدیر لاموجود! بعد مجبور شدن دوباره صندلی بازی کنن.


بازی دوم هم همونیه که یه وسیله یا توپ رو تند تند میدادیم به بغل دستی و هرکسی که همزمان با قطع شدن آهنگ توپ دستش میموند، میسوخت.

برای نامه های اداری که به دستمون میرسه هم همینطوره . باهاش مثل گوله آتیش برخورد میشه .  تند و تند پاسکاری - ارجاع میشه بین کارمندها بدون اینکه کاری انجام بشه و این پاس دادن ها انقدر طولانی میشه که اصلا" داستان به حاشیه میره و در نهایت هم به دست متولی اصلیش نمیرسه!

*

و اما یه همکار کپک داشتیم  ( و متاسفانه داریم ) که داغان بود و تو اداره جورابشو در میاورد و بدون سلام و خدافظی مثل اسب میاد و میره   . 

به حق علی، به حق همین وقت اذان عزیز . داره گورشو گم میکنه بره به یه سازمان دولتی که اصلا" اسمش مناسب خو و شخصیت ایشانه . حالا اینکه چطوری تونسته بره اونجا الله اعلم . دعای خیر ما پشت سر اونیه که قبولش کرده.

حالا اومده میگه من  استعفا نمیدم . سه ماه مرخصی میخوام که برم اونجا شرایط کاری و حقوق و مزایاش رو ببینم  بعد اگرررررر خوب بود همونجا میمونم . در این حد فرصت طلب . البته هیچ کدوم از رفتارش کسی تعجب نکردیم . حالا همه دست به آسمون شدیم که ایشالا بره و همونجا موندگار بشه .یکی از بچه هامون بخاطر عملی که کرده،  استراحت مطلق شده،خبر که بهش رسید میگه: به مدیر بگین من حاضرم با تخت بیام تو راهروی اداره  و کارهارو انجام بدم ولی این بره :))) 

*

همکارم به مافوقش گفته لطفا" تو ارجاعات اداری که همه میبینند سلسله مراتب اداری رو در نظر بگیرید، نه سلامی نه علیکی مینویسید بررسی . 

مافوقش هم گفته ای خانوووم ما که هر روز صبح همدیگه رو میبینیم بهم سلام میدیم، دیگه نوشتن نداره که :)))

*

یه مدت زمانی بود که ریز ریز وسایل خونمون گم میشد و هرچقدر میگشتم و دعای گمشده رو که دیگه همه بهش اعتقاد آورده بودن رو میخوندم  هم پیدا نمیشد .

میخواستیم بریم بیرون هرچقدر گشتیم در قمقمه قندون رو پیدا نکردیم . پرتقالی رفت کمد قندون رو بگرده که خیلی شانسی کشوی پایین کمدش رو باز کرد . یعنی هرچیز بیربطی که فکرش رو بکنید قندون تو اون کشو جاساز کرده بود .  حالا یکی نیست بگه مادرجان، لنگه جوراب مامان یا این بیل بیلک کمربند بابا  به چه دردت میخوره که قایم کردی ؟؟؟

*

 آخر هفته ای که گذشت به مناسبت تولد چراغعلی با دوستانمون رفتیم یه ویلایی تو پلور . 

خاتون خالی خیلی خوش گذشت . ولی خود ویلا یه جذابیت دیگه ای داشت .صاحب خونه، اکثر وسایل خونه رو خودش چوبی ساخته بودو اتاقها هم تخت های دو طبقه داشت . 

حدود ساعت ده -یازده با قندون رفتیم بالا که ایشون بخوابن و بعدش خودمم خوابم برد . یهو بلند شدم دیدم 15 تا آدم دارن با آهنگ های هایده و ابی هواااار میزنن و میخونن از روی صداها کامل میفهمیدم الان دارن میرقصن، الان دارن کیک میارن و عکس میگیرن و  

خوابم عمیق بود که با صدای خنده بچه ها بیدار شدم . از اون مدل خنده هایی بود که با صدای خنده اشون خنده ات میگیره . نگو یکی از بچه ها دم دمای صبح  دیگه نتونسته تحمل کنه و رفته دستشویی بعد از اونجا که همه دریک وضعیت به سر میبردن بصورت قطاری صف بستن دم در که نوبتشون بشه.

 صبح جمعه هم رفتیم یکم برف بازی و برای قندون یه آدم برفی درست کردیم و بادکنک های تولد رو فرستادیم به آسمون و یه نهار مشتی هم بر بدن زدیم و برگشتیم خونه.

*

برای این عید گفتم خانواده پرتقالی بیان خونمون و چون خونه ما کوچیکه احتمالا" گروه گروه میان . 

با جاری جان هم صحبت کردم که چون حامله هست و یکم محدودیت داره، وقتی بیان که دیگه کسی نباشه تا راحت باشه.

*

نشستم مکان های گردشی و تفریحی رو لیست کردم که بنا به سلیقه مهمونها بریم گردش تا بهمون حسابی خوش بگذره.

اگه چیزی هم به ذهنتون رسید بهم بگین لطفا" :

خانه فرار ، نمایش دلفین های برج میلاد ، تاتر کمدی ، دهکده آبی، سیرک، لیزر تگ، پینت بال  

برج میلاد ، خونه های قدیمی منطقه 12 ، باغ گیاه شناسی ، شهرک سینمایی، خیابان سی تیر،مزرعه خورشید

باغ وحش ، پارک ژوراسیک، کارابازیا  و شهر لی لی پوت ها

امامزاده یحیا و امامزاده صالح

جمعه بازار پارکینگ پروانه ، مگامال همت

بازارتجریش ، موزه سعد آباد، پارک جمشیدیه 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آسمان شب سالن vip شبنم محمدی شباهنگ صدف server Nichole یـادداشـت های یـک زن خـانه دار دانلود بازی و برنامه اندروید نوشته های من :))) menlin.ir پایگاه مقاومت بسیج امام سجاد(ع)ساری