خدایا شکرت که فرصت دیدن یه بهار دیگه رو هم بهمون دادی.

همیشه روزهای آخر سال کارهای اداره ما زیاد میشه و گرچه امسال به لطف تحریم های ترامپ خان سرمون نسبت به قبل خیلی خلوت تر بود، اما نداشتن نیرو باعث شده بود یکم بپیچیم بهم .

*

خبر نه چندان خوب آخر سال هم این بود که خانم تاشان هم قصد مهاجرت دارند و من با اینکه خیلی کم میاد تهران و با فاصله همدیگه رو میبینیم اما بدفرم حالم گرفته اس . انگار که مثلا خواهر کوچیکه داره میره و من اصلا" تحمل این رو ندارم . خواستم باهاش حرف بزنم و منصرفش کنم که مامان گفت تصمیم اش رو گرفته و الان تنها کاری که میتونیم انجام بدیم اینه که بهش امید بدیم .

قرار شد خونه تهرانش رو که نزدیک خونه مامانم هست رو اجاره بده و همه وسایلش رو بفروشه . و چون کمتر از یکماه زمان داره، فروش وسایلش میافته گردن مامان.

در این میون خواهر کوچیکه زنگ زد بهم و پرسید نظرت چیه که بگم چراغعلی خونه خاله رو اجاره کنه و منم وسایل خاله رو ازش بخرم؟؟؟

دست و جیغ و هورااااااا . 

طی یک سناریوی بداهه قرار شد به مامان و خاله بگیم که یکی از دوستان خواهر کوچیکه که قصد ازدواج داره احتمالا خونه خاله رو اجاره کنه و یه روز که خاله خونه هست برن برای بازدید حالا مامان هی میگه کدوم دوستشه؟ من میگم شما نمیشناسین خیلی با خانواده هستن :))  یهو برق سه فاز وصل شد به مامان و خاله که واااای اگه اینا خونه رو بخوان، من چطوری به این سرعت وسایل رو بفروشم ؟؟؟ سطح استرس و اضطرابشون انقدر بالا بود که منو خواهر کوچیکه فقط نگاشون میکردیم . 

گفتیم نگران نباشن و اینا تا بخوان برن سر خونه و زندگیشون چند ماهی وقت هست و ایشالا اگر خونه رو بپسندن محدودیتی برای زمان فروش وسایل نداریم . بعد خواهر کوچیکه گفت ممکنه خانواده عروس بیان وسایلت رو بخرن ، نگران نباش . (خنده شیطانی حضار در پشت صحنه)

فردای اونروز قرار شد برن خونه ی خاله رو ببینن . 

بعد از ساعت مشخص شده زنگ زدم از خواهرکوچیکه آمار بگیرم که خواهر کوچیکه گفت: خونه که قطعی شده ولی نکته ی ماجرا این بوده که خانم تاشان  بدون اینکه بدونه چراغعلی کیه و اگر خدابخواد قراره با ما نسبت پیدا کنه، با دیدنش یاد بچه ی درازعلی خودش افتاده و جلوی مامان و باباش اونو ماچ کرده !!

بعد که پسند خونه اوکی شد، دوباره این دوتا خواهر به هول و ولا افتادن که اگه اینا بخوان جهیزیه بیارن و وسایل ها فروش نرفته باشه چی؟؟ خانم تاشان هی زیر گوش خواهر کوچیکه میخوند که بیا تخت درازعلی رو بردار و مامان هم روزی صد بار زنگ میزد که از مستاجر خونه اتون اندازه پنجره هارو بپرس که پرده رو خودت برداری و همزمان که خنده امون میگرفت، از کارهاشون خل شده بودیم . 

من زنگ زدم به شوهر خاله جان و گفتم جریان از این قراره و هنوز هیچ کس حتی مامان و بابا هم خبر ندارندچون میخواستیم بدون ملاحظه شرایطتتون رو بگید، اما لازم دونستیم به شما بگیم که احتمالا مستاجر شما، خواهرکوچیکه هست و شاید نخواهید به آشنا اجاره بدین . شوهر خاله هم کلی تبریک گفت و اضافه کرد کی بهتر از خواهر کوچیکه؟ و از این بابت هم خیالمون راحت شد.

خواهرکوچیکه در راستای کاهش اضطراب مامان، چهارشنبه سوری قبل اینکه از خونه بیاد بیرون، به قول خودش کفشاش رو دم در گذاشت و شال اش هم سرش انداخت، تو سه دقیقه کل پیشینه چراغلعی و داستان اجاره کردن خونه رو گفته و از خونه پریده بیرون :)))   بنظر میرسه استرس مامان کم نشده و از نوعی به نوع دیگر تبدیل شده، چون فردا که دیدمش یه تبخال تپل زده بود :))))

*

تو یکی از کشوهای قندون یه تعداد اسباب بازی های کوچیک که خیلی هاشم اسباب بازی های دست دوم بچه های بزرگتر که به قندون ارث رسیده رو قایم کرده بودم تا مثلا هر وقت کار خوبی انجام داد بهش جایزه بدیم . سرکار بودم که پرتقالی زنگ زد و گفت قندون بالش گذاشته زیر پاش و رفته سراغ کشو و با خوشحالی داد زده که بابا بیا ببین چی پیدا کردم!!!! :)) . چشماش برق میزده از گنجی که پیدا کرده.

عصر که رفتم خونه بار و بندیل جمع کردیم و رفتیم اطراف تهران که با الباقی دوستان چهارشنبه سوری بازی کنیم و بخوریم و بیاشامیم و البته اسراف نکنیم :)) 

میدونستم تعدادمون زیاده اما نه در این حد که صدا به صدا نرسه .   قندون هم از گنجینه اش یه سرباز برداشته بود که سینه خیز رو زمین میرفت و با تفنگش نشونه گیری میکرد . فکر کن خونه تاریک . شونصد تا آدم میرن و میان، قندون هم آقای تفنگ رو گذاشته اون سر اتاق و خودشم کنارش رو زمین خوابیده و داره مثل اسباب بازیش وسط جمعیت سینه خیز میره . 

یک عدد هاپو هم داشتیم که مثل سگ از صدای اسباب بازی قندون میترسید و قندون هم نیت کرده بود سرباز تفنگ بدست رو بکنه تو دهن آقای هاپو :)) 

و البته قندون هم کشیک میداد سگه از خونه بره بیرون و مثل این بچه های زیرآب زن ، میدوئید پیش صاحب سگه و گزارش میداد که هاپو رفت بیرون!!!


آخرهای شب هم همه ریختن تو کوچه و آتیش درست کردن و بزن و برقص راه انداختن و کلی بهمون خوش گذشت . چراغعلی و  خواهرکوچیکه مهربون هم در کنار کوه آتش یک عدد فسقل آتیش درست کردن که قندون هم برای اولین بار از رو آتیش بتونه با کمک بپره . 

 اونروز فهمیدم که خیلی ترسو شدم . جرات نمیکردم حتی به اینکه از روی آتیش بپرم فکر کنم . در حالیکه همه مثل اتوبان از رو آتیش میرفتن و میومدن.

ساعت یازده هم بسان یک عدد خانواده خوشبخت در حالیکه الباقی مشغول بزن و برقص بودن،ما مسواک زدیم و رفتیم تو یکی از اتاق های وی آی پی بخوابیم . همینطوری که رو تخت دراز کشیده بودیم و خودمون رو بخواب زده بودیم . قندون از تخت پایین رفت و گفت: من میخوام برم (طبقه) پایین پیش بچه خا!!

منکه خوابم برد ولی پرتقالی میگفت تا ساعت یک و نیم با تک تک پسرها کشتی گرفت و اصلا" نیت خواب هم نداشت . 

خولاصه، بعد صبحانه هم مثل بنز حاضر شدیم و رفتیم خونه رو برای آمدن بهار و مهمان های عزیز پرتقالی آماده کنیم و برای شب سال نو بریم خونه مامان و بابام.



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Joseph Angela اموزش هشتم مرکز تخصصی طراحی سایت امیر حسین ادوای اینتر قدس سیمرغ خیال خدمات راهنماي سيستمهاي گرمايشي تربیت کودکان تاسیسات صنعتی و ساختمانی