هفته بعدش هم رفتیم خونه چراغعلی اینا . مستقیم از شهر پرتقالی اومده بودیم تهران و بعد از حمام و پوشیدن لباس دوباره راه افتادیم . قندون چنان از خستگی بیهوش شده بود که خروپف میکرد.

وارد که شدیم قندون که خیلی احساس صاحب خونه بودن میکرد، از قسمت پذیرایی رفت تو قسمت نشیمن و با یه صدای نازک خواهش طور چراغعلی رو صدا زد که : داییی برام کارتون میزاری؟؟ 

بعدشم ره به ره میرفت از اتاق چراغعلی اسباب بازی میاورد و با خودش بازی میکرد که اگه کسی از بیرون مارو میدید شک میکرد ما پدر و مادرشیم . چراغعلی هم از خداخواسته گوشش به قندون بود که هی مجلس رو بپیچونه :))

کمی گپ زدیم و خوشمزه جات نوش جان کردیم و خندیدیم و میخواستیم بلند بشیم که ییهو برق رفت . مامانم گفت خب دیگه ما رفع زحمت کنیم . یهو خواهر پرتقالی هول شد و گفت: نه لطفا" رفع زحمت نکنید :))))) دیگه به لطف نور موبایل و لامپ های اضطراری راند آخر پذیرایی هم انجام شد و خدافظی کردیم . 

از اونجا که دنبالمون کردن قرار شد هفته بعد یعنی 13 اردیبهشت هم بله برون باشه.

خواهر کوچیکه و چراغعلی هم رفتند با بدبختی یه حلقه نشون خریدند و مامانم هم انگار که رو ویبره باشه استرسش انقدر زیاد بود حتی تلفنی هم بهم منتقل میشد . حالا خوبه یه دور سر من، مانور برگزار کردن و دفعه اولشون نیست.

نزدیکای اومدن مهمانها اسباب بازی جدید قندون رو رونمایی کردیم  که همونو آورد تو نشیمن و همزمان که حواسش به ما بود با خودش بازی میکرد هر از گاهی هم میرفت پیش چراغعلی یه دوپینگ میکرد و برمیگشت سر بازیش.

یکی از دوستان مامانم هم یک خانوم معرفی کرده بود که بیاد کمکمون که زمانی که مهمونها میان ، ما کمتر تو آشپزخونه باشیم . خانوم خوب و محترمی بود ولی گیج!!! 

خولاصه که چراغعلی و خانواده اش با یک عالممم انرژی مثبت اومدن و تو سبدهای خیلی خوشگل هم هدیه هارو بسیاربا سلیقه تزئین کرده بودند و تا نشستن خواهر چراغعلی زیرآب داداشش رو زد که ایشون اجازه ندادن ما کِل بکشیم :)))) چراغعلی خجالتی هم داشت آب میشد از خجالت !

خانم تاشان و همسرش هم تو جاده مونده بودند و دیرتر میرسیدن . بعد تو این وانفسا خانم تاشان استرس داشت که هم حاضر نشده و هم کلاه گیسش رو نزاشته و نمیشه که جلوی مهمونها با کله کچل وارد بشه و بعد با موهایی افشون از اتاق بیاد بیرون!!! یعنی واااقعا خدا صبر ایوب به همسرش داده ها. 

مهمانها که اومدن یه زنگ زدم ببینم کجا هستند که گفت نزدیک خونمون هستند و تو ماشین لباس عوض کردن و حاضر شدن . همسر خانم تاشان میگفت تو این سن، کنار خیابون نشده بودیم که شدیم :))

آخ جااان که تا  همسر خانم تاشان اومدن خنده و شوخی هم اومد . هنوز همون اول که داره سلام و علیک میکنه رو به بابای چراغعلی میگه: اون دفعه که اینا (یعنی ما) اومدن خونتون، منو پیچوندن و نیاوردن ، برا همین فکر نکنم بهتون خیلی خوش گذشته باشه :))

بعد به پرتقالی میگه: امروزم برات تبلیغ کنم و ازت تعریف کنم؟ پرتقالی میگه نه دیگه، زیاد که تعریف کنید فکر میکنن جنس بنجل انداختن به مردم . اونم دست به نقد با تعجب گفت: مگه غیر از اینه؟؟؟ 

دیگه مراسم رسمی هم شروع شد و انگشتر داده شد و مامان ها از سر احساساتی شدن کمی اشک فشانی کردند . پدر چراغعلی هم یک متن خیلی قشنگ تو دفتر بله برون نوشت به یادگار . قندون هم وایستاده بود کنار ما و هر موقع که صدای دست و کل کشیدن ها قطع میشد، همزمان که دست میزد،بلند میگفت: دست خوشحالی بزنیم. (یه چیزی تو مایه های دست و جیغ و هورااا)

من از پدر و مادر چراغعلی خیلی حس خوبی میگیرم و قشنگ از نگاهشون میشه فهمید که خواهر کوچیکه رو قلبا" خیلی دوست دارند - چیزی که پرتقالی هم حس کرده بود - از ته ته ته قلبم آرزو میکنم همونقدر که من از خانواده پرتقالی حس خوب میگیرم و دوستشون دارم، خواهر کوچیکه هم همین رابطه رو با خانواده چراغعلی داشته باشه  و از صمیمیت ایجاد شده عشق کنه. حالا نه اینکه چون خودم پسر دارم، اینو بگما ولی بنظرم اسم مادرشوهر بد دررفته که اکثرا" با یه گارد باهاشون برخورد میکنن، والا نمیشه که پسرشون که نتیجه تربیت اونا هست رو دوست داشته باشیم، بعد مامانش رو دوست نداشته باشیم .  اصلا" از قدیم گفتن: آش با جاش  اصلا" آدم که پیش زمینه مثبت داشته باشه، اگرم چیزی ناراحتش کنه، به حساب عمد طرف نمیزاره و اذیتش نمیکنه، مشخصه استرس عروس آینده ام رو گرفتم؟؟ :))

یه مادر بزرگ هم دارن که از این تپلی گوگولیای خوش برخورد و خوش صحبته.

 آخ آخ وقت رقص از همین آهنگ های دالام دیمبویی شماعی زاده گذاشته بودم که خواهر کوچیکه یه چشم غره ای به من رفت که: این چه آهنگیه گذاشتی و من نمیتونم با این برقصم و بزار مهمونا برن اونوقت من میدونم و تو 

داشتم وسط میرقصیدم، به پرتقالی میگم بیا باهام برقص، میگه نه من بلد نیستم . بهش میگم اشکال نداره بیا مثل همیشه یکم بال بزن :)))

از خانم محترمی که اومده بود کمکچی  بگم که میفهمیدم مامان داره از دستش شدید حرص میخوره . مثلا" وقتی کارد و چنگال میزاشت، اگر احیانا" یکی از دستش میافتاد، همونو برمیداشت و میزاشت تو بشقاب میهمان .  یا اصلا" متوجه پر شدن بشقاب ها و خالی کردنشون نبود و انقدر تو حال خودش بود که یکبار اصلا" نفهمید به جای کارد، تو بشقاب میوه خوری میهمان، (قاشق) گذاشته  .  تیرخلاص رو هم وقتی زد که بعد شام مامانم دید چای جوشیده داره میده به مهمونا.

وقت شام قندون رفته زیر گوش چراغعلی میگه: دایی بیا بریم تو اتاق میخوام بهت یه چیز هیجان انگیز نشون بدم . چراغعلی میگه خوف کردم نکنه داره گولم میزنه :)))

بعد رفتن تو اتاق و شازده پسر کیسه ای که مامانم قایم کرده و توش اسباب بازی های کوچیک - بعنوان جایزه- گذاشته رو نشونش میده.

خولاصه که ما راستکی داریم داماد دار میشیم . معرفی میکنم: دامادِ اکبر در نقش پرتقالی  و  دامادِ اصغر در نقش چراغعلی

*

جمعه ساعت دو نیمه شب خوابیده بودیم و دیروز خیلی خسته بودم . وقتی رسیدیم خونه یکم با قندون بازی کردم و رفتم تو اتاقم دراز بکشم . 

از تو اتاق داد میزنه: مامان جون بیا باهم بازی کنیم . میگم پسرم من خسته ام ، یکم استراحت کنم میام.

بیا بازی کنیم، خوب میشی . خستگیت در میره 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

خیریه مهر فاطمی استان سمنان Kimberly https://mostafaee.com/ دل آرام فروشگاه اینترنتی 5040/پک ضد ریزش مو احکام جديد Leanne