سلاااااام روز شنبه اتون شاد و پر انرژی باد! 

فنجون جان هستم یک عدد امتحان پاس کرده ی شیرین عسل :)

یعنی این حال خوش خلسه وار بدون استرس امتحان انقدر برام دلچسبه که اصلا" یادم نمیاد قبل امتحان انقدر روزها برام جذاب و عالی بوده باشن! امتحانم به حمدالله و نیروهای غیب پاس شد  راحت شدم بخدا .

*

تا اونجا گفتم که یه رنگ زدن سه ساعته برای ما چهل و هشت ساعت طول کشید و فرداش برادر پرتقالی اومدن خونمون . وقتایی که مهمون میاد خونمون که شب هم میمونه قندون رو میاریم تو اتاق خودمون و اتاق بچه رو میدیم به مهمون . روز قبلش که من هلاک و خسته از نقاشی و تمیزکاری بعدش بودم ، بعد هم سینه خیز رفتم سرکار تا رسیدم خونه مهمونها اومده بودند و دیگه دورهم بودیم تا شب .  بچه ها خونه رو گذاشته بودن رو سرشون و کیف میکردن.

خوابیده بودیم که یهو با یه صدای خیلی بلند  از خواب پریدم و فهمیدم که موقع خواب قندون از روی من رد شده و رفته لبه تخت و من انقدر خسته بودم نفهمیدم . ارتفاع تختمون همینجوریش خیلی بلنده .  بعد بچه ام افتاد جایی که یه طرف سرش دراور بود و یه طرف تخت، عینو سوسکی که چسبیده باشه به دیوار همینجوری مونده بود و نمیدونست چه اتفاقی براش افتاده .  سکته کردم و هی میترسیدم سرشو نگاه کنم که خون نیومده باشه . قندون هم گیج و منگ،  از ترس و هم از درد گریه بدی میکردو جیغ میکشید  که دیگه همه مهمانها بیدار شدن. البته که اونا هم صدای افتادن قندون رو شنیده بودن.

و چون به دلایل مختلف  دو سه بار دیگه هم نصفه شب بیدار شدند، چنان خواب فرح بخش و خوبی برای مهمانان فراهم کردیم که بنظر نمیاد دیگه بیان خونمون شب بخوابن :)))

*

شب امتحانم نشسته بودم اداره و با بدبختی درس میخوندم که پرتقالی گفت برم خونه،  چون موبایلش پیدا شده و باید بره برا شناسایی .

تقریبا تا خونه پروااااز میکردم . پرتقالی رفت و حدود یازده شب برگشت . میگفت تا اون موقعی که پرتقالی کلانتری بوده چهل نفر اومده بودند برای شناساییش و افسر کلانتری گفته رو از تو خونه اش گرفتن و اونم برای اینکه ها رو بترسونه با قمه خودشو زده!!! و همونطور باند پیچی شده آورده بودنش برای اینکه شناسایی بشه . به پرتقالی گفته من اصلا تورو ندیدم، پرتقالی گفته اما من دیدم و فیلمت هم پیوست پرونده هست، بچه پررو گفته: اگه راست میگی بیار ببینم!!!

نمیدونم پروسه بعدیش چیه ولی ایشالا که گوشیش برگرده و خوشحال شویم.

پرتقالی که برای شکایتش رفته بود دادسرا یه داستانهایی میگفت که در عین خنده دار بودن مایه تاسف هم بود.

راننده یه ماشین میبینه که چند نفر داشتن یکی رو با قمه یا چاقو میزدن و بعد سوار ماشینشون میشن و فرار میکنن، اینم  گاز ماشینو میگیره و دنبالشون کرده که بگیرتشون . از اون طرف مردم شماره ماشین اینو بعنوان چاقو کش برداشتن . حالا هم دستگیر شده به جرم قمه زنی! به پرتقالی گفته: به مضروب میگم تو که دیدی من نبودم! . مضروب هم گفته: آره میدونم ولی پنجاه میلیون میگیرم که رضایت بدم!

*

یه مدتی هست که رقابت باعث شده درخواستهامون رو در قالب مسابقه مطرح کنیم و یکیمون هم سریع جو بده و تلاش کنه مثلا" زودتر انجامش بده  تا قندون گول بخوره وسریع انجامش بده، حالا میتونه در راستای غذا خوردن باشه یا حاضر شدن صبح و یا حمام رفتن.

تا اینجا خیلی بهمون خوش میگذشت و حواسمون نبود تغییرات دیگری هم در حال رخ دادن است .  

یه روز که جلوی قندون شیر و بسیکویت گذاشته بودم، بعد از اینکه عصرونه اشو خورد پرتقالی بخت برگشته همزمان با جمع کردن سفره قندون یه دونه از بیسکویت های شکسته رو گذاشت دهنش . وااای خدای من . قندون مثل شیر درنده رفت سروقت پرتقالی و دهنش رو با دو تا دست باز کرده بود و میخواست بیسکویت رو از معده پرتقالی بکشه بیرون . هم خندمون گرفته بود و هم ناراحتی و گریه قندون برامون عجیب بود، دیگه انقدر طولانی شد که به پرتقالی گفتم بره از تو کابینت یه بیسکویت برداره و مثلا" از دهنش درآورد و داد به قندون . یه فیلمی بود که یه بچه کوچیک و مامانش دارن خوراکی میخورن و مرغ دریایی میاد از دستشون بقاپه ، بعد بچههه گردن مرغ رو گرفت و اون خوراکی رو از وسط منقار کشید بیرون بچه ماهم به همین منوال بیسکویتش رو  از حلقوم باباش  کشید بیرون :)))

*

پنج شنبه صبح هم زدیم به دل جاده و رفتیم یه سر به خانواده پرتقالی سر بزنیم که من به شخصه کلی دلتنگشون شده بودم و دو ماه بود که ندیده بودیمشون.

سرراه یه نون بربری داغ خریدیم که تو ماشین نون پنیر بخوریم و کیف کنیم . 

تا اولین تیکه نون رو کندم تا لقمه بگیرم، قندون با عصبانیتی که خیلی کم ازش دیدیم، با جیغ و داد و گریه گفت: نخور . نون رو بچسبون سرجاش!!!!  

یه نیم ساعتی تحمل کردم ولی فسقل زوم کرده بود رو من که مبادا دستم بره سمت نون بربری!  فکر کن گرسنه باشی، بوی نون بربری داغ هم تو ماشین پیچیده و نمیتونی میل کنی. 

یواشکی یه لقمه گذاشتم تو دست پرتقالی و اونم نا محسوس خورد که دستگیر شدیم و بچه دوباره عصبانی شد که نخور، بزارش سر جاش . بعد که پرتقالی گفت بابایی یه لقمه کوچولو خوردم گرسنمه آخه . قندون داد زد که: بیارش بیرون .تف کن، تف کن.

حرف های معمول اثرجهت قانع کردن قندون اثر نداشت و دیگه  داشت طاقتمون تاق میشد که پرتقالی گفت: بابا جون، چرا نمیخوای بخوریم؟؟ گرسنمونه آخه !

بچه ام هم گفت: آخه نخوریم ببریم با دیانا بخوریم . 

یعنی دلم میخواست بپرم به جای صبحونه اونو قورت بدم . گفتم مامان بابا دوتا نون خریده، یکیش برای الان، اون یکی هم برای وقتی که شما با دیانا بخورید .  تا آقا اذن خوردن صبحانه رو صادر نمودند :))

تقریبا یکساعت تا مقصد فاصله داشتیم که دیگه قندون کلافه شده بود و کتاب و اسباب بازی و شمردن ماشین ها و پیدا کردن پلیس و . دیگه اثر نداشت، با تبلت براش کارتون گذاشتم . خودمو پرتقالی  داشتیم همزمان با گوش دادن آهنگ گپ میزدیم که دوباره صدای آقا بلند شد که با اعتراض میگفت خاموش کن . خاموش کن! 

اول فکر میکردم مثلا" کارتونش رو دوست نداره و میخواد تبلت رو خاموش کنم، بعد فهمیدم صدای موزیک ضبط مانع آسایش ایشان شده است!!! 

ما هیچ . ما نگاه .

پرتقالی میگه: چند وقت دیگه تو ماشین باید با هدفون آهنگ گوش بدیم .

*

خونه پرتقالیان بسیار خوش گذشت . هی انرژی مثبت بهم دیگه پرت میکردیم و خوش میگذشت . پنج شنبه عصر هم تولد دیانا خانوم رو گرفتیم که خیلی از دست بچه ها خندیدیم . من برای همشون یه کادوی کوچیک هم گرفته بودم که حسادت نکنن، وقتی که کیک اومد  تا جاری جانم شمع رو بیاره چهار عدد فینگیلی با انگشت  قسمت بالایی کیک رو خوردند :)) بعد که دیگه همه کادوها داده شد، منم کادوهارو دادم که بقیه بچه ها هم حالشون خوب باشه، داغون ترینشون هم برای قندون بود که یه قوطی اسمارتیز رو کادو کرده بودم .بعدش فهمیدم که بچه ام اصلا" تو باغ نبوده که بخواد حسودی کنه :)))

مامان پرتقالی خیلی خوبه، مثلا" سر صبحونه میگه شیره انگور داری یا برات بزارم؟ من و پرتقالی هردو تایید میکردیم که بعله یک شیشه بزرگ داریم . اونوقت وقتی رسیدیم خونه دیدم مامان پرتقالی زیر وسایل خوراکیمون یه شیشه شیره انگور هم گذاشته!

*

هی میخوام از قندون زیاد ننویسما بالاخره شماها هم که گناه نکردین اما خب واقعیتش اینه که الان شاداب ترین بخش زندگیمون حضور قندونه! دیگه فکر کن دست و پای بلوری هم داشته باشه :))) 

یه روز که دستشویی اش رو کرد و بردیم شستیمش، چون خیالم راحت بود تا یه مدت دیگه دستشویی نمیکنه، گفتم یه پاش کنم که ببینه چقدر راحته تا خودش مشتاق بشه دیگه پوشکش نکنیم . 

همینطور که نشسته بودیم و گپ میزدیم، دیدم قندون  خیلی کنجکاوانه با خودش مشغوله و هی ش رو میده بالا داخل رو رویت میکنه تا خیالش راحت شه که همه چی سرجای خودشه :)) بعد یهو رو کرد به من و دوباره کش ش رو داد بالا و گفت: مامان ببین! من اینجا یه نی نی دارم! 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مداد رنگی گروه آموزشی آمادگی دفاعی کاشان Danielle همه چی موجوده آموزش نوین آیلتس تارنمای دبستان شهید حسین زاده من آن کسی هستم که اتفاقی برایش می افتد موزیک جدید