آرامش به همراهت ... مهر بورز و خوشبخت باش



به مبارکی اینکه بالاخره در نوزدهم فروردین بدون تاخیر به اداره رسیدم گفتم بیایم و کرکره اینجا رو بالا بزنم و بگم : سلامممممم

اول اینکه عید شما مبارک!!! به قول دوستمون الان دیگه وقت تبریک عید نیست، دو هفته دیگه کریسمسه :)))


امروز 19 فروردین روز نوشتن آرزوها و خواسته هاست که به شرف الشمس هم معروفه .  اونایی که پارسال مثل من آرزوهاشون رو نوشتن، یه نگاه به لیستشون بندازن ببینن چندتاش تیک خورده :) من خیلی جواب گرفتم و چیزهایی که حتی فکرش رو هم نمیکردم تیک خورده! 


من خودم اعمالش رو انجام نمیدم و فقط آرزوهامو مینویسم و صلوات میفرستم . نوشتن اون شکل ها بهم حس خوبی نمیده و حس میکنم جادوگریه :) عربیه رو هم نمیخونم چون نمیفهمم چیه، باز ترجمه اش قابل قبول تره.

زیر همه آرزوهاتون، برای خودتون و کشورمون،  صلح و آرامش ، تموم شدن این جنگ روانی  و انرژی های مثبت ، رونق گرفتن کسب و کارها و به بار نشستن محصولات کشاورزا هم بنویسین . قول میدم جوهر خودکارتون تموم نمیشه !

*

دوم اینکه تا یک وجب بالای سر در انبوهی از کار و گزارش غرق شدیم و غیبتم موجه موجه است.

سوم اینکه خبرهای خوشی در راه است.

چهارم یه پست بود، که دیگه نیست! کامنت هاتون پیشم میمونه تا به وقتش . اما جواب همه کامنت ها به قول استاد شماعی زاده میشه: خدا قسمت بکنه واسه شمام ایشالا :))

پنجم اگر مهاجرت خانم تاشان رو فاکتور بگیرم، میتونم بگم که خبرهای خوشی در راه است.

ششم خدایی نکرده کسی از خواننده های این صفحه درگیر سیل و عواقبش نشده که؟؟؟ برای همدیگه دعا کنیم، خیر بخواهیم برای هم.

هفتم: مخلص!

*

اونا که هی میگفتن بی حجابی باعث قحطی و خشکسالی شده بیان تکلیف مارو روشن کنن، روسری هارو بکشیم عقب یا نه؟ :)))

بعد چطوره که سیل تو بقیه کشورا عذاب الهی کفار محسوب میشه و تو کشور خودمون صد برابر بیشتر خسارت میبینیم ولی بهش میگن رحمت الهی؟؟


صبح 29 اسفند ما برگشتیم تهران بعد از کمی خرید  بدووو رفتیم خونه و  خونه رو مرتب کنیم و هفت سین بچینیم.

شب هم رفتیم خونخ مامانم ایناو صبح هم عیدی ها رو گرفتیم و برگشتیم خونه . مامان جانم هم برام مایه کتلت درست کرده بود که برای نهار درست کنم.

ساعت چهار عصر مهمان های جان رسیدن . مامان و بابای پرتقالی و خواهر بزرگه با خانواده اش و خواهر کوچیکه . آخ که عشق میکردم دورمون انقدر شلوغ بود . 

 قسمت یکم سخت ماجرا موقع خواب بود که بخاطر کمبود جا، خیاری میخوابیدن  و وقت جا انداختن ولوله ای میشد خنده دار . ایشالا بریم خونه خودمون و برای مهمون ها جای بیشتری داشته باشم . 

یه شب خونه جاری قشنگه دعوت بودیم که جاری قشنگه آهنگ گذاشت که برقصیم و کسی استقبال نکرد . بعد من یه آهنگ ترکی دالام دیمبویی گذاشتم و هم حتی بابای پرتقالی رو هم آوردم وسط و رقصیدیم و آی کیف داد بهمون . فیلمش رو تو گروه خانوادگیمون فرستادیم ، بچه ها میگن: اینی که وسط داره میرقصه همون مامانمونه که از بس دست و پاش درد میکنه نمیتونه یه پله رو بره بالا؟؟ :))



خدایا شکرت که فرصت دیدن یه بهار دیگه رو هم بهمون دادی.

همیشه روزهای آخر سال کارهای اداره ما زیاد میشه و گرچه امسال به لطف تحریم های ترامپ خان سرمون نسبت به قبل خیلی خلوت تر بود، اما نداشتن نیرو باعث شده بود یکم بپیچیم بهم .

*

خبر نه چندان خوب آخر سال هم این بود که خانم تاشان هم قصد مهاجرت دارند و من با اینکه خیلی کم میاد تهران و با فاصله همدیگه رو میبینیم اما بدفرم حالم گرفته اس . انگار که مثلا خواهر کوچیکه داره میره و من اصلا" تحمل این رو ندارم . خواستم باهاش حرف بزنم و منصرفش کنم که مامان گفت تصمیم اش رو گرفته و الان تنها کاری که میتونیم انجام بدیم اینه که بهش امید بدیم .

قرار شد خونه تهرانش رو که نزدیک خونه مامانم هست رو اجاره بده و همه وسایلش رو بفروشه . و چون کمتر از یکماه زمان داره، فروش وسایلش میافته گردن مامان.

در این میون خواهر کوچیکه زنگ زد بهم و پرسید نظرت چیه که بگم چراغعلی خونه خاله رو اجاره کنه و منم وسایل خاله رو ازش بخرم؟؟؟

دست و جیغ و هورااااااا . 

طی یک سناریوی بداهه قرار شد به مامان و خاله بگیم که یکی از دوستان خواهر کوچیکه که قصد ازدواج داره احتمالا خونه خاله رو اجاره کنه و یه روز که خاله خونه هست برن برای بازدید حالا مامان هی میگه کدوم دوستشه؟ من میگم شما نمیشناسین خیلی با خانواده هستن :))  یهو برق سه فاز وصل شد به مامان و خاله که واااای اگه اینا خونه رو بخوان، من چطوری به این سرعت وسایل رو بفروشم ؟؟؟ سطح استرس و اضطرابشون انقدر بالا بود که منو خواهر کوچیکه فقط نگاشون میکردیم . 

گفتیم نگران نباشن و اینا تا بخوان برن سر خونه و زندگیشون چند ماهی وقت هست و ایشالا اگر خونه رو بپسندن محدودیتی برای زمان فروش وسایل نداریم . بعد خواهر کوچیکه گفت ممکنه خانواده عروس بیان وسایلت رو بخرن ، نگران نباش . (خنده شیطانی حضار در پشت صحنه)

فردای اونروز قرار شد برن خونه ی خاله رو ببینن . 

بعد از ساعت مشخص شده زنگ زدم از خواهرکوچیکه آمار بگیرم که خواهر کوچیکه گفت: خونه که قطعی شده ولی نکته ی ماجرا این بوده که خانم تاشان  بدون اینکه بدونه چراغعلی کیه و اگر خدابخواد قراره با ما نسبت پیدا کنه، با دیدنش یاد بچه ی درازعلی خودش افتاده و جلوی مامان و باباش اونو ماچ کرده !!

بعد که پسند خونه اوکی شد، دوباره این دوتا خواهر به هول و ولا افتادن که اگه اینا بخوان جهیزیه بیارن و وسایل ها فروش نرفته باشه چی؟؟ خانم تاشان هی زیر گوش خواهر کوچیکه میخوند که بیا تخت درازعلی رو بردار و مامان هم روزی صد بار زنگ میزد که از مستاجر خونه اتون اندازه پنجره هارو بپرس که پرده رو خودت برداری و همزمان که خنده امون میگرفت، از کارهاشون خل شده بودیم . 

من زنگ زدم به شوهر خاله جان و گفتم جریان از این قراره و هنوز هیچ کس حتی مامان و بابا هم خبر ندارندچون میخواستیم بدون ملاحظه شرایطتتون رو بگید، اما لازم دونستیم به شما بگیم که احتمالا مستاجر شما، خواهرکوچیکه هست و شاید نخواهید به آشنا اجاره بدین . شوهر خاله هم کلی تبریک گفت و اضافه کرد کی بهتر از خواهر کوچیکه؟ و از این بابت هم خیالمون راحت شد.

خواهرکوچیکه در راستای کاهش اضطراب مامان، چهارشنبه سوری قبل اینکه از خونه بیاد بیرون، به قول خودش کفشاش رو دم در گذاشت و شال اش هم سرش انداخت، تو سه دقیقه کل پیشینه چراغلعی و داستان اجاره کردن خونه رو گفته و از خونه پریده بیرون :)))   بنظر میرسه استرس مامان کم نشده و از نوعی به نوع دیگر تبدیل شده، چون فردا که دیدمش یه تبخال تپل زده بود :))))

*

تو یکی از کشوهای قندون یه تعداد اسباب بازی های کوچیک که خیلی هاشم اسباب بازی های دست دوم بچه های بزرگتر که به قندون ارث رسیده رو قایم کرده بودم تا مثلا هر وقت کار خوبی انجام داد بهش جایزه بدیم . سرکار بودم که پرتقالی زنگ زد و گفت قندون بالش گذاشته زیر پاش و رفته سراغ کشو و با خوشحالی داد زده که بابا بیا ببین چی پیدا کردم!!!! :)) . چشماش برق میزده از گنجی که پیدا کرده.

عصر که رفتم خونه بار و بندیل جمع کردیم و رفتیم اطراف تهران که با الباقی دوستان چهارشنبه سوری بازی کنیم و بخوریم و بیاشامیم و البته اسراف نکنیم :)) 

میدونستم تعدادمون زیاده اما نه در این حد که صدا به صدا نرسه .   قندون هم از گنجینه اش یه سرباز برداشته بود که سینه خیز رو زمین میرفت و با تفنگش نشونه گیری میکرد . فکر کن خونه تاریک . شونصد تا آدم میرن و میان، قندون هم آقای تفنگ رو گذاشته اون سر اتاق و خودشم کنارش رو زمین خوابیده و داره مثل اسباب بازیش وسط جمعیت سینه خیز میره . 

یک عدد هاپو هم داشتیم که مثل سگ از صدای اسباب بازی قندون میترسید و قندون هم نیت کرده بود سرباز تفنگ بدست رو بکنه تو دهن آقای هاپو :)) 

و البته قندون هم کشیک میداد سگه از خونه بره بیرون و مثل این بچه های زیرآب زن ، میدوئید پیش صاحب سگه و گزارش میداد که هاپو رفت بیرون!!!


آخرهای شب هم همه ریختن تو کوچه و آتیش درست کردن و بزن و برقص راه انداختن و کلی بهمون خوش گذشت . چراغعلی و  خواهرکوچیکه مهربون هم در کنار کوه آتش یک عدد فسقل آتیش درست کردن که قندون هم برای اولین بار از رو آتیش بتونه با کمک بپره . 

 اونروز فهمیدم که خیلی ترسو شدم . جرات نمیکردم حتی به اینکه از روی آتیش بپرم فکر کنم . در حالیکه همه مثل اتوبان از رو آتیش میرفتن و میومدن.

ساعت یازده هم بسان یک عدد خانواده خوشبخت در حالیکه الباقی مشغول بزن و برقص بودن،ما مسواک زدیم و رفتیم تو یکی از اتاق های وی آی پی بخوابیم . همینطوری که رو تخت دراز کشیده بودیم و خودمون رو بخواب زده بودیم . قندون از تخت پایین رفت و گفت: من میخوام برم (طبقه) پایین پیش بچه خا!!

منکه خوابم برد ولی پرتقالی میگفت تا ساعت یک و نیم با تک تک پسرها کشتی گرفت و اصلا" نیت خواب هم نداشت . 

خولاصه، بعد صبحانه هم مثل بنز حاضر شدیم و رفتیم خونه رو برای آمدن بهار و مهمان های عزیز پرتقالی آماده کنیم و برای شب سال نو بریم خونه مامان و بابام.



این هفته ای که گذشت قندون چنان گرد و خاکی بپا کرد که نگو . 

خب گفتم براتون که وقتی پرتقالی باشه، به من به چشم زن بابا نگاه میکنه! یعنی حتی سعادت پوشاندن لباس و شستن باسن مبارکشون هم به من نمیده و فقط بابا جون باید همه کارهاشون رو انجام بدن!  :))) 

یا یه شب که پرتقالی از خستگی بیهوش بود، اومدم با مهر مادری قلمبه شده براش کتاب قبل از خواب بخونم، چنان با فضاحت منو از اتاقش بیرون کرد که برووووو بابا برام کتاب بخونه، بابا بغلم کنه . یه نگاهی به پرتقالی که داشت با نیش باااااز مسواک میزد انداختم و از حرصم گفتم: حیف من که بخاطر اینکه تو باید کارهاشو انجام بدی وجدان درد داشتم! برو واسه پسررررت کتاب بخون. 

والا با این نوناشون

 مامانم اومده بود خونمون و قلدر محل مشغول قطار سواری تو راهروی خونه بود . 

تازگی ها هم تو راهروی خونه با سرعت پا میزنه و به آخر راهرو که میرسه پاهاشو میاره بالا که با سر بره تو مبل یا دیوار و بعدش هم خنده ای از سر سرخوشی یا شایدم خل خلی میکنه. 

مامان که خبر نداشت این بچه برا خودش گودزیلایی شده، با ملایمت گفت: پسر عزیزم . اینطوری میکوبی به دیوار، هم قطارت خراب میشه هم جاش روی دیوار میمونه هااا  

قلدرخان هم بدون اینکه توجهی به حرف مامانم کنه گفت: من میخوام بزنم به در و دیوار!!!

بعد یک هفته مامانم هنوز از جوابی که شنیده، تو شوکه :)))

*

این مدت از بس صبح ها تاخیر خورده بودم دیگه چند روزی پرتقالی قندون رو میبرد مهدکودک . 

یه روز که جلسه مهمی داشت و باید خودش زود میرفت، بعد که قندون رو تو صندلیش گذاشت، صدای بچه دراومد که بابا بشینه پشت فرمون . مامان نشینه!!!

از اون طرف هم پرتقالی سوسه میومد که: چرا بابایی؟؟؟ مامان رانندگیش بده؟؟؟

خولاصه که از وقتی راه افتادیم تا وقتی که رسیدیم دم مهد، شازده داشت با کولی بازی، "صدای گریه" از خودش درمیاورد و وسطاش هم یه جیغی میکشید . اونوقت دم مهد از ماشین پیاده نمیشد و سناریو رو عوض کرده بود که حالا میخواست پیش من بمونه و مامان نروووووو راه انداخته بود و با اعصابی داغان و با تاخیری زیاد رفتم اداره.

صبح روز بعد یه شکلات گذاشتم تو جیبم و قندون سناریو روز قبل رو اجرا کرد .  سر خیابون که پرتقالی از ماشین پیاده شد، دوباره قشقرق راه انداخت و به پهنای صورت اشک میریخت و  گریه میکرد . یه دقیقه که گذشت،  شکلات رو آوردم  بالا و گفتم وااای ببین چی دارم!!! قندون با همون گریه گفت: بدهههه بده منننن . گفتم : نه مامان جون،  فقط به بچه های خوش اخلاق شکلات داده میشه . یهو با چهره ای بشاش و صدایی خندان گفت مامان جون من شکلات میخوام :))))  

*

یکی از دوستان کمی پول قرض داده بودم که کلا" یادم رفته بود . یه روز که از حجم کار مثل گُل در چمن مونده بودم، زنگ زد و شماره کارتم رو گرفت و دو دقیقه بعدش هم صدای مسیجم رو شنیدم . مجددا" تشکر کرد و پرسید که پول اومده به حسابم یا نه که تایید کردم . 

تا عصر اونروز بیچاره ام کرد که هی پرسید پول اومد به حسابت؟ مطمئنی؟؟ 

از لحن صحبتم فهمید که دیگه دارم عصبی میشم گفت: ناراحت نشو، راستش من امروز بدهی هامو صاف کردم و درست به اندازه مبلغی که به تو بدهکار بودم ته حسابم اضافی مونده . به هرکی زنگ میزنم تایید میکنه که پولو گرفته اما از روی موجودی حسابم مطمئنم یه جای کار اشتباهه.

همینجور نق نق کنان رفتم سراغ مسیج ام که اونو براش فوروارد کنم که دیدم عه!! مسیج واریزی نیست و همش تبلیغات مسخره اس . چون "مطمئن" بودم مسیج واریزی رو گرفتم رفتم تو اینترنت بانک و گردش حسابم رو گرفتم که اونجا هم وجهی نبود. و از آنجا ورق برگشت .

یک طرف فنجونی بود که پشت تلفن داد میزد پول منو بدههههههه . این پولا خوردن نداره!!

یک طرف هم دوستم بود که هرهر میخندید و میگفت زرشک! من رسید واریزی به حسابت رو دارم .

*

از دیوونه خونه ی اداره هم بگم که  تمام مدت در حال تماشای بازی  دوران کودکیمون هستیم.

بازی اول: صندلی بازیه . همون که تا آهنگ قطع میشد هرکی باید روی نزدیک ترین صندلی مینشست .اصلن هم ربط نداره که قبلا" رو کدوم صندلی بودن. مثلا" یکی با مدرک کتابداری میاد میشه مدیر آی تی :))))  حالا نه به این ضایعی ولی تو همین مایه هاس.

تازه مورد داشتیم تو این صندلی بازی ها به جای صندلی، آدم کم اومده . یعنی میز مدیریتی موجود، خود مدیر لاموجود! بعد مجبور شدن دوباره صندلی بازی کنن.


بازی دوم هم همونیه که یه وسیله یا توپ رو تند تند میدادیم به بغل دستی و هرکسی که همزمان با قطع شدن آهنگ توپ دستش میموند، میسوخت.

برای نامه های اداری که به دستمون میرسه هم همینطوره . باهاش مثل گوله آتیش برخورد میشه .  تند و تند پاسکاری - ارجاع میشه بین کارمندها بدون اینکه کاری انجام بشه و این پاس دادن ها انقدر طولانی میشه که اصلا" داستان به حاشیه میره و در نهایت هم به دست متولی اصلیش نمیرسه!

*

و اما یه همکار کپک داشتیم  ( و متاسفانه داریم ) که داغان بود و تو اداره جورابشو در میاورد و بدون سلام و خدافظی مثل اسب میاد و میره   . 

به حق علی، به حق همین وقت اذان عزیز . داره گورشو گم میکنه بره به یه سازمان دولتی که اصلا" اسمش مناسب خو و شخصیت ایشانه . حالا اینکه چطوری تونسته بره اونجا الله اعلم . دعای خیر ما پشت سر اونیه که قبولش کرده.

حالا اومده میگه من  استعفا نمیدم . سه ماه مرخصی میخوام که برم اونجا شرایط کاری و حقوق و مزایاش رو ببینم  بعد اگرررررر خوب بود همونجا میمونم . در این حد فرصت طلب . البته هیچ کدوم از رفتارش کسی تعجب نکردیم . حالا همه دست به آسمون شدیم که ایشالا بره و همونجا موندگار بشه .یکی از بچه هامون بخاطر عملی که کرده،  استراحت مطلق شده،خبر که بهش رسید میگه: به مدیر بگین من حاضرم با تخت بیام تو راهروی اداره  و کارهارو انجام بدم ولی این بره :))) 

*

همکارم به مافوقش گفته لطفا" تو ارجاعات اداری که همه میبینند سلسله مراتب اداری رو در نظر بگیرید، نه سلامی نه علیکی مینویسید بررسی . 

مافوقش هم گفته ای خانوووم ما که هر روز صبح همدیگه رو میبینیم بهم سلام میدیم، دیگه نوشتن نداره که :)))

*

یه مدت زمانی بود که ریز ریز وسایل خونمون گم میشد و هرچقدر میگشتم و دعای گمشده رو که دیگه همه بهش اعتقاد آورده بودن رو میخوندم  هم پیدا نمیشد .

میخواستیم بریم بیرون هرچقدر گشتیم در قمقمه قندون رو پیدا نکردیم . پرتقالی رفت کمد قندون رو بگرده که خیلی شانسی کشوی پایین کمدش رو باز کرد . یعنی هرچیز بیربطی که فکرش رو بکنید قندون تو اون کشو جاساز کرده بود .  حالا یکی نیست بگه مادرجان، لنگه جوراب مامان یا این بیل بیلک کمربند بابا  به چه دردت میخوره که قایم کردی ؟؟؟

*

 آخر هفته ای که گذشت به مناسبت تولد چراغعلی با دوستانمون رفتیم یه ویلایی تو پلور . 

خاتون خالی خیلی خوش گذشت . ولی خود ویلا یه جذابیت دیگه ای داشت .صاحب خونه، اکثر وسایل خونه رو خودش چوبی ساخته بودو اتاقها هم تخت های دو طبقه داشت . 

حدود ساعت ده -یازده با قندون رفتیم بالا که ایشون بخوابن و بعدش خودمم خوابم برد . یهو بلند شدم دیدم 15 تا آدم دارن با آهنگ های هایده و ابی هواااار میزنن و میخونن از روی صداها کامل میفهمیدم الان دارن میرقصن، الان دارن کیک میارن و عکس میگیرن و  

خوابم عمیق بود که با صدای خنده بچه ها بیدار شدم . از اون مدل خنده هایی بود که با صدای خنده اشون خنده ات میگیره . نگو یکی از بچه ها دم دمای صبح  دیگه نتونسته تحمل کنه و رفته دستشویی بعد از اونجا که همه دریک وضعیت به سر میبردن بصورت قطاری صف بستن دم در که نوبتشون بشه.

 صبح جمعه هم رفتیم یکم برف بازی و برای قندون یه آدم برفی درست کردیم و بادکنک های تولد رو فرستادیم به آسمون و یه نهار مشتی هم بر بدن زدیم و برگشتیم خونه.

*

برای این عید گفتم خانواده پرتقالی بیان خونمون و چون خونه ما کوچیکه احتمالا" گروه گروه میان . 

با جاری جان هم صحبت کردم که چون حامله هست و یکم محدودیت داره، وقتی بیان که دیگه کسی نباشه تا راحت باشه.

*

نشستم مکان های گردشی و تفریحی رو لیست کردم که بنا به سلیقه مهمونها بریم گردش تا بهمون حسابی خوش بگذره.

اگه چیزی هم به ذهنتون رسید بهم بگین لطفا" :

خانه فرار ، نمایش دلفین های برج میلاد ، تاتر کمدی ، دهکده آبی، سیرک، لیزر تگ، پینت بال  

برج میلاد ، خونه های قدیمی منطقه 12 ، باغ گیاه شناسی ، شهرک سینمایی، خیابان سی تیر،مزرعه خورشید

باغ وحش ، پارک ژوراسیک، کارابازیا  و شهر لی لی پوت ها

امامزاده یحیا و امامزاده صالح

جمعه بازار پارکینگ پروانه ، مگامال همت

بازارتجریش ، موزه سعد آباد، پارک جمشیدیه 


سلاااااام روز شنبه اتون شاد و پر انرژی باد! 

فنجون جان هستم یک عدد امتحان پاس کرده ی شیرین عسل :)

یعنی این حال خوش خلسه وار بدون استرس امتحان انقدر برام دلچسبه که اصلا" یادم نمیاد قبل امتحان انقدر روزها برام جذاب و عالی بوده باشن! امتحانم به حمدالله و نیروهای غیب پاس شد  راحت شدم بخدا .

*

تا اونجا گفتم که یه رنگ زدن سه ساعته برای ما چهل و هشت ساعت طول کشید و فرداش برادر پرتقالی اومدن خونمون . وقتایی که مهمون میاد خونمون که شب هم میمونه قندون رو میاریم تو اتاق خودمون و اتاق بچه رو میدیم به مهمون . روز قبلش که من هلاک و خسته از نقاشی و تمیزکاری بعدش بودم ، بعد هم سینه خیز رفتم سرکار تا رسیدم خونه مهمونها اومده بودند و دیگه دورهم بودیم تا شب .  بچه ها خونه رو گذاشته بودن رو سرشون و کیف میکردن.

خوابیده بودیم که یهو با یه صدای خیلی بلند  از خواب پریدم و فهمیدم که موقع خواب قندون از روی من رد شده و رفته لبه تخت و من انقدر خسته بودم نفهمیدم . ارتفاع تختمون همینجوریش خیلی بلنده .  بعد بچه ام افتاد جایی که یه طرف سرش دراور بود و یه طرف تخت، عینو سوسکی که چسبیده باشه به دیوار همینجوری مونده بود و نمیدونست چه اتفاقی براش افتاده .  سکته کردم و هی میترسیدم سرشو نگاه کنم که خون نیومده باشه . قندون هم گیج و منگ،  از ترس و هم از درد گریه بدی میکردو جیغ میکشید  که دیگه همه مهمانها بیدار شدن. البته که اونا هم صدای افتادن قندون رو شنیده بودن.

و چون به دلایل مختلف  دو سه بار دیگه هم نصفه شب بیدار شدند، چنان خواب فرح بخش و خوبی برای مهمانان فراهم کردیم که بنظر نمیاد دیگه بیان خونمون شب بخوابن :)))

*

شب امتحانم نشسته بودم اداره و با بدبختی درس میخوندم که پرتقالی گفت برم خونه،  چون موبایلش پیدا شده و باید بره برا شناسایی .

تقریبا تا خونه پروااااز میکردم . پرتقالی رفت و حدود یازده شب برگشت . میگفت تا اون موقعی که پرتقالی کلانتری بوده چهل نفر اومده بودند برای شناساییش و افسر کلانتری گفته رو از تو خونه اش گرفتن و اونم برای اینکه ها رو بترسونه با قمه خودشو زده!!! و همونطور باند پیچی شده آورده بودنش برای اینکه شناسایی بشه . به پرتقالی گفته من اصلا تورو ندیدم، پرتقالی گفته اما من دیدم و فیلمت هم پیوست پرونده هست، بچه پررو گفته: اگه راست میگی بیار ببینم!!!

نمیدونم پروسه بعدیش چیه ولی ایشالا که گوشیش برگرده و خوشحال شویم.

پرتقالی که برای شکایتش رفته بود دادسرا یه داستانهایی میگفت که در عین خنده دار بودن مایه تاسف هم بود.

راننده یه ماشین میبینه که چند نفر داشتن یکی رو با قمه یا چاقو میزدن و بعد سوار ماشینشون میشن و فرار میکنن، اینم  گاز ماشینو میگیره و دنبالشون کرده که بگیرتشون . از اون طرف مردم شماره ماشین اینو بعنوان چاقو کش برداشتن . حالا هم دستگیر شده به جرم قمه زنی! به پرتقالی گفته: به مضروب میگم تو که دیدی من نبودم! . مضروب هم گفته: آره میدونم ولی پنجاه میلیون میگیرم که رضایت بدم!

*

یه مدتی هست که رقابت باعث شده درخواستهامون رو در قالب مسابقه مطرح کنیم و یکیمون هم سریع جو بده و تلاش کنه مثلا" زودتر انجامش بده  تا قندون گول بخوره وسریع انجامش بده، حالا میتونه در راستای غذا خوردن باشه یا حاضر شدن صبح و یا حمام رفتن.

تا اینجا خیلی بهمون خوش میگذشت و حواسمون نبود تغییرات دیگری هم در حال رخ دادن است .  

یه روز که جلوی قندون شیر و بسیکویت گذاشته بودم، بعد از اینکه عصرونه اشو خورد پرتقالی بخت برگشته همزمان با جمع کردن سفره قندون یه دونه از بیسکویت های شکسته رو گذاشت دهنش . وااای خدای من . قندون مثل شیر درنده رفت سروقت پرتقالی و دهنش رو با دو تا دست باز کرده بود و میخواست بیسکویت رو از معده پرتقالی بکشه بیرون . هم خندمون گرفته بود و هم ناراحتی و گریه قندون برامون عجیب بود، دیگه انقدر طولانی شد که به پرتقالی گفتم بره از تو کابینت یه بیسکویت برداره و مثلا" از دهنش درآورد و داد به قندون . یه فیلمی بود که یه بچه کوچیک و مامانش دارن خوراکی میخورن و مرغ دریایی میاد از دستشون بقاپه ، بعد بچههه گردن مرغ رو گرفت و اون خوراکی رو از وسط منقار کشید بیرون بچه ماهم به همین منوال بیسکویتش رو  از حلقوم باباش  کشید بیرون :)))

*

پنج شنبه صبح هم زدیم به دل جاده و رفتیم یه سر به خانواده پرتقالی سر بزنیم که من به شخصه کلی دلتنگشون شده بودم و دو ماه بود که ندیده بودیمشون.

سرراه یه نون بربری داغ خریدیم که تو ماشین نون پنیر بخوریم و کیف کنیم . 

تا اولین تیکه نون رو کندم تا لقمه بگیرم، قندون با عصبانیتی که خیلی کم ازش دیدیم، با جیغ و داد و گریه گفت: نخور . نون رو بچسبون سرجاش!!!!  

یه نیم ساعتی تحمل کردم ولی فسقل زوم کرده بود رو من که مبادا دستم بره سمت نون بربری!  فکر کن گرسنه باشی، بوی نون بربری داغ هم تو ماشین پیچیده و نمیتونی میل کنی. 

یواشکی یه لقمه گذاشتم تو دست پرتقالی و اونم نا محسوس خورد که دستگیر شدیم و بچه دوباره عصبانی شد که نخور، بزارش سر جاش . بعد که پرتقالی گفت بابایی یه لقمه کوچولو خوردم گرسنمه آخه . قندون داد زد که: بیارش بیرون .تف کن، تف کن.

حرف های معمول اثرجهت قانع کردن قندون اثر نداشت و دیگه  داشت طاقتمون تاق میشد که پرتقالی گفت: بابا جون، چرا نمیخوای بخوریم؟؟ گرسنمونه آخه !

بچه ام هم گفت: آخه نخوریم ببریم با دیانا بخوریم . 

یعنی دلم میخواست بپرم به جای صبحونه اونو قورت بدم . گفتم مامان بابا دوتا نون خریده، یکیش برای الان، اون یکی هم برای وقتی که شما با دیانا بخورید .  تا آقا اذن خوردن صبحانه رو صادر نمودند :))

تقریبا یکساعت تا مقصد فاصله داشتیم که دیگه قندون کلافه شده بود و کتاب و اسباب بازی و شمردن ماشین ها و پیدا کردن پلیس و . دیگه اثر نداشت، با تبلت براش کارتون گذاشتم . خودمو پرتقالی  داشتیم همزمان با گوش دادن آهنگ گپ میزدیم که دوباره صدای آقا بلند شد که با اعتراض میگفت خاموش کن . خاموش کن! 

اول فکر میکردم مثلا" کارتونش رو دوست نداره و میخواد تبلت رو خاموش کنم، بعد فهمیدم صدای موزیک ضبط مانع آسایش ایشان شده است!!! 

ما هیچ . ما نگاه .

پرتقالی میگه: چند وقت دیگه تو ماشین باید با هدفون آهنگ گوش بدیم .

*

خونه پرتقالیان بسیار خوش گذشت . هی انرژی مثبت بهم دیگه پرت میکردیم و خوش میگذشت . پنج شنبه عصر هم تولد دیانا خانوم رو گرفتیم که خیلی از دست بچه ها خندیدیم . من برای همشون یه کادوی کوچیک هم گرفته بودم که حسادت نکنن، وقتی که کیک اومد  تا جاری جانم شمع رو بیاره چهار عدد فینگیلی با انگشت  قسمت بالایی کیک رو خوردند :)) بعد که دیگه همه کادوها داده شد، منم کادوهارو دادم که بقیه بچه ها هم حالشون خوب باشه، داغون ترینشون هم برای قندون بود که یه قوطی اسمارتیز رو کادو کرده بودم .بعدش فهمیدم که بچه ام اصلا" تو باغ نبوده که بخواد حسودی کنه :)))

مامان پرتقالی خیلی خوبه، مثلا" سر صبحونه میگه شیره انگور داری یا برات بزارم؟ من و پرتقالی هردو تایید میکردیم که بعله یک شیشه بزرگ داریم . اونوقت وقتی رسیدیم خونه دیدم مامان پرتقالی زیر وسایل خوراکیمون یه شیشه شیره انگور هم گذاشته!

*

هی میخوام از قندون زیاد ننویسما بالاخره شماها هم که گناه نکردین اما خب واقعیتش اینه که الان شاداب ترین بخش زندگیمون حضور قندونه! دیگه فکر کن دست و پای بلوری هم داشته باشه :))) 

یه روز که دستشویی اش رو کرد و بردیم شستیمش، چون خیالم راحت بود تا یه مدت دیگه دستشویی نمیکنه، گفتم یه پاش کنم که ببینه چقدر راحته تا خودش مشتاق بشه دیگه پوشکش نکنیم . 

همینطور که نشسته بودیم و گپ میزدیم، دیدم قندون  خیلی کنجکاوانه با خودش مشغوله و هی ش رو میده بالا داخل رو رویت میکنه تا خیالش راحت شه که همه چی سرجای خودشه :)) بعد یهو رو کرد به من و دوباره کش ش رو داد بالا و گفت: مامان ببین! من اینجا یه نی نی دارم! 


انقدر کار دارم و تو فکرم، پنجاه تا برنامه هست که از فرط اضطراب نمیتونم تمرکز کنم . گفتم بیام دو کلوم بنویسم آرامش بگیرم و برم سر درس و مشقم.

امتحانی که قرار بود بدم ، افتاده برای پس فردا الان در مرحله حذفی هستم که میگم: خب اینجا که نمیاد، اینم نمیخونم، اینجا هم که سخته نمیتونم تو این فرصت کم بخونم و  .

 یک امتحان هم امروز دارم تازه! اوضاعم تعریفی نداره ولی گفتم امتحان رو میدم و نهایت میافتم اما این استرس بلاتکلیفی از بین میره و نهایت یکمی از خودم دلخور میشم که چرا بیشتر درس نخوندم :))

*

موبایل پرتقالی رو تو مطهری زد! چنگ زده بوده تو صورتش و عینکش رو هم پرت کرده رو زمین و شده . برام عجیبه که دیگه دو نفری هم نمیرن ی، یارو خودش موتور رو سوار میشه و هین حرکت هم میه و میره!!  در این حد به خودکفایی رسیدن . 

یکی از همکارانم رو چاقو زدن بخاطر موبایل و همسایه یکی از همکارا هم بخاطر چاقوی گوشی فوت شده . 

الان دیگه گوشی های 1100 نوکیا  کیمیا شده . والا گوشی های امروزه انقدر بزرگن که هر جا بخوای قایمش کنی یه طرفش میزنه بیرون.

 یکی از همکارانش که دوست بابای منه، وقتی فهمیده گوشی بابام دست پرتقالیه،بهش گفته: بزار یه زنگ بزنم ببینم پدرخانومت منو به چه اسمی سیو کرده :)))  پرتقالی به شوخی میگه: فک کن مثلا" زده سیریش همکارش گفته: نه پشیمون شدم ، بزار همون تفکر خوبی که بهم داریم سرجاش بمونه :)))

*

تعطیلات بهمن ماه رو هم به عملیات رنگ زدن دیوار ها پرداختیم خیلی وقت بود ککش به تنبونمون افتاده بود و دیگه وقتی دوست جانم گفت همش کار سه ساعته، دل رو به دریا زدیم نشون به اون نشون که صبح جمعه استارت زدیم و ساعت ده شب شنبه تموم شد . این وسط هم هی پرتقالی زنگ میزد به دوستم و میگفت: این کار سه ساعته؟؟ ما دو روزه پدرمون دراومده  سه ساعته؟؟

اما خیلی تجربه خوبی بود . سه تا دیوار رو رنگ کردیم یکیش یه سبز خاصه که نمیدونم سبزآبیه، کله غازه چیه . 

اون یکی قرار بود پرتقالی باشه ولی خردلی تیره شد . منم خودسر یکم رنگ زرد و سفید قاطیش کردم و یه رنگ عالی و خوشرنگ درآوردم  . قسمت سختش اینه که بنظرم باید یه دیوارو یه دست دیگه هم رنگ بزنم تا حسابی خوب بشه ولی نمیدونم این رنگو چطوری درست کردم و چه کنم که همین رنگ رو بخرم . تو عکس هم که همون رنگ نشون داده نمیشه ببرم یه رنگ فروشه نشون بدم.

*

قندون نشسته رو زمین و داره شیرین زبونی میکنه . خدایا شکرت که به  من دست دادی  خدایا شکرت که به من پا دادی . خدایا شکرت که به من این انگشت کوچولوئه پا رو دادی . 

همینطوری از سرخوشی رو آسمونا رفتم و دارم نگاهش میکنم، میگه: خدایا شکرت که به من دو تا سوراخ دماغ دادی! :)))


این روزها همه دو تا سوراخ دماغ دارند، شما چطور؟؟؟ 



یکشنبه تو سایت بنیاد کودک میچرخیدم که یه محصل رو انتخاب کنم و در حد توانم ماهانه بهش کمک کنم . انقدر موارد زیاد بود که نتونستم انتخاب کنم.

لیست رو هی کم و کمتر کردم تا رسید به یازده نفر. راستش دلم پیش همشون بود و دوست داشتم همشون رو حمایت کنم . یهو به ذهنم رسید که شاید شماها هم دوست داشته باشید بابا لنگ دراز جودی ها باشید و به یک بنیاد مطمئن و امین معرفیتون کنم.

مهم نیست که مبلغ کمکتون چقدر هست،اونی که ارزشمنده همت و نیت قلبی ماست.

من لیست اونایی که دلم میخواست حمایت کنم و باید از بینشون یکی رو انتخاب کنم و اینجا میزارم، چه این بچه ها رو برای حمایت انتخاب کنید و چه به اطرافیانتون معرفی کنید، دم همتون گرم! 


. محمد امین  سیستان و بلوچستان

2. علی  آمل ، گذشته خیلی سختی داشته و یه جورایی رها شدن اما با وجود شرایط زندگیشون معدلشون عالیه.

3.  آرش سیستان و بلوچستان

4.  علی زابل (همت و اراده اش ستودنیست)

5. رضا  با معدل بیست! زاهدان

6. میثم  زاهدان (سن مادرش و این همه مسئولیتی که رو دوشش هست میثم رو تو لیستم قرار داد)

7. امیر حسین  کرمان  (طفلک تو شرایط بدی دارن زندگی میکنن و یه جورایی چوب ندانم کاری والدینش رو میخوره اما اینجور که با همت درس میخونه حتما" اگر حمایت بشه موفق خواهد بود.)

8. علی  مشهد . از مهمان نوازی ما همین بس که چون باباش عراقی بوده بعد از فوت پدر، بهش یارانه هم نمیدن!

9. اسرا  دخترکم از بروجرد، اینکه مامانش داره برای آینده اشون تلاش میکنه و منتظر کمک بقیه نیست خیلی ارزشمنده.

10.  محمد رضا  سه قلو ها! خانواده اش فکر اقتصادی خوبی دارند و با وجود زمینگیر بودن پدر روند رو به رشدی رو دارند خدارو شکر . با وجود هزینه های زیاد زندگی  هزینه زندگی یه بچه هم سخته، چه برسه به سه قلو!


سَلوم!

بین نگارنده پست قبل با این پست ، کلی تفاوت هست . 

اون فنجونی که قبلنا مینوشت رو لولو برد.

تو پست قبل اینجانب 34 بودم و در این پست 35 ساله! با کوله باری از تجربه :))

حالا چون تولدم یادتون نبود، منم یه پست رمزی میزارم و پسوردش رو فقط به اونایی میدم که تولد این اختر تابناک رو یادشون بوده :))) 

*

هفته دیگه یه امتحان خفن دارم که فقط یکی از منابع  (که هنوز کتابش رو هم نخریدم) پونصد صفحه اس . گریه حضار!

باید هرجور که شده بخونمش و قبول شم . 

*

شب تولدم هم خوب بود . خوش گذشت و هدیه های خوبی هم گرفتم . از اونجا که دوستانمون برای هدیه تولد از خواهرکوچیکه استعلام میگیرند، منم تو دیجی استایل دونه دونه انتخاب کردم و برا خواهر کوچیکه فرستادم . حالا اون شب پرتقالی هی میگه خب لباسارو بپوش اگه سایزت نبود عوض کنی . دیگه منم خسته شدم و گفتم: بابا کادوها رو خودم انتخاب کردم پرتقالی هیچ! پرتقالی سکوت!

*

آها از عکس تولدم هم بگم خدمتتون، قندون خان که تا دو دقیقه قبلش از خوشحالی بالانس میزد، چنان فیگوری تو عکس گرفته که اصلا روم نشد به کسی نشونش بدم . یه چیزی تو مایه های این که : اه این مسخره بازیا چیه درآوردین، حوصله ام سر رفت!  لب و لوچه آویزون، چشما به حالت خمار رو به گوشه اتاق ، دیگه نگم براتون .

*

از اونجا که وقتی بحث درس خوندن میاد وسط تمام کارهای جانبی دنیا برام جذاب میشه . 

الان هم دلم میخواد برای شب مهمون دعوت کنم . هم دوست دارم رنگ پیکو بخرم و دوتا از دیوارهای خونمون رو رنگی کنم . هم حس میکنم باید تو فربرقی کلیه غذاهای موجود رو امتحان کنم . اوه اوه خرید هم که دارم!

*

پس تا درودی دیگر . بدرود :)


هفته ای که گذشت از بس سرفه کرده بودم، به مرور هی از کیفیت صدای شش دنگ من کم میشد و دیگه دوشنبه وقتی صحبت میکردم مثل ماهی فقط لب هام ت میخورد و صدایی در نمیومد . 

حالا با اون وضعیت با قندون رفتیم شهروند خرید . یه لحظه قندون رفت قفسه پشتی، طبق عادت اومدم صداش بزنم دیدم حتی خودمم صدامو نمیشنوم . دیگه چرخ خرید و کیف و کاپشن هارو ول کردم و رفتم حضورا" از ایشان درخواست نمودم از کنار من ت نخوره . 

اونوقت یکی از این خانمهای مسن مهربون، اومد در حق من لطف کنه، بیچارمون کرد . با یه حالت  خوفناکی رفت پیش قندون و گفت از پیش مامانت ت بخوری من میمت، میبرمت آمپول میزنم ، همینجا تو چرخ خرید بشین  (طفلک خیلی تو نقشش فرو رفته بود ). حالا قندون اصلا" معنی حرفای خانمه رو نفهمید ولی ابهت خانومه بدجور گرفتتش و میفهمید داره دعواش میکنه و زد زیر گریه :))))

*

پرتقالی از اداره اومد دنبالمون و وقتی دید تصویر هست اما صدا نیست، با یه خوشحالی توام با بدجنسی گفت: میدونی الان کلی آدم حسرت موقعیت منو میکشن، که خانومشون نتونه حرف بزنه؟؟؟ 

رفتیم خونه و من به همان روش لال بازی، برای هر کاری که مخصوصا" مربوط به قندون بود دست میزدم و بعد با چشم و ابرو منظورمو میفهموندم بهش . نیازی هست بگم بعد دو ساعت از حرفی که زده بود، به شددددت پشیمون شد؟ 

حالا تو این بلبشو قندون هم آویزون من شده که مامان بیا برام کتاب بخون :)))

*

پنج شنبه قندون خان تولد دعوت بود . منم تا دقیقه آخر مردد بودم که بریم یا نه، چون شبش هم مهمونی دعوت بودیم  (دیگه معروفی و محبوبیت و این حرفا )

تا مسیج زدم که ما میام یهو آسمون دیوونه شد . چنان طوفانی شد و باد و تگرگی میومد که حتی دیدنش از پشت پنجره هم ترسناک بود . 

تا قبلش من یه لباس سبک برداشته بودم، دوباره رفتم لباس گرمتر برداشتم که یخ نزنیم یه وقت . 

تا قندون سرش گرم بود هم یکی از اسباب بازیهاشو که کادو گرفته بود رو زود، تند، سریع، کادوپیچ کردم و تو کیفم هم برای قندون یه کادوی کوچولو گذاشتم و رفتیم تولد.

از دیگر تغییرات قبل و پس از مهدکودک قندون هم این بود که تا رسیدیم و کاپشنش رو درآوردم بدون اینکه منتظر من بشه رفت قاطی بچه ها.

دو ساعتی خوش گذروندیم و بعدش پرتقالی اومد دنبالمون و رفتیم برای مهمانی شام.


 رفته بودیم رستوران . قندونم هی میرفت با دلبری از دوستان خانوادگیمون میپرسید: اسم شما چیه ؟ و آمار میگرفت

آخرهای شام بودیم، یکی از دخترهاشون رسید به رستوران ، از اون داف پلنگا که من یه چند دقیقه ای با دهن باز نگاش میکردم که چرا خودشو این شکلی کرده؟

قندون از پرتقالی پرسید: اسم اون چیه؟ 

- برو از خودش بپرس، بهت میگه.

- نه نمیرم، آخه اگه برم ، منو میخوره! :)))))

بعد دو روز هنوز به حرفش میخندیم.

*

خب من هنوز خیلی پام به این مراسم تولدها باز نشده، ولی چیزی که میبینم و مواردی که به گوشم میخوره اینه که تولد بچه هاهم درگیر تجملات و چشم و هم چشمی شده. دیجی و گیفت تولد و ال و بل و جیمبل . 

به این فکر میکنم که وقتی من نوعی همچین تولدی میرم، خب تولد ساده ای که برام میگیرن، دیگه به چشمم نمیاد .  بنظرم این وسط به جای اینکه با همین موج بریم جلو میشه با گرفتن تولدهایی که ساده هستن ولی در کنارش به بچه ها خوش میگذره، یکم جلوی این تجملات رو گرفت.

و چیزی که حتما" خودم رعایت خواهم کرد اینه که نباید کادو ها رو جلوی بقیه بچه ها باز کرد،  حالا از ریسک اینکه  اون وسط  بچه داد بزنه این اسباب بازیه منه!!!! میگذریم . اما این بچه ها خیلی نمیفهمن که مثلا" چرا به جای اینکه به همه کادو بدن، فقط به یک نفر هدیه داده میشه؟ یا چرا کیک بزرگه فقط برای یک نفره و اون میتونه شمع ها رو فوت کنه .

من تاحالا برای قندون تولد نگرفتم ولی امسال دیگه معنی تولد رو میفهمه و میخوام برای تولدش به تعداد بچه های مهدشون کاپ کیک بگیرم و همه هم روی کاپ کیکشون شمع داشته باشن . فکر میکنم اینطوری بیشتر بهشون خوش بگذره .

خدارو شکر قندون فعلا" تو باغ اینکه چرا اون شمع فوت میکنه و من فوت نمیکنم نیست . موقع باز کردن کادوها هم سرشو گرم کردم که خیلی حساس نشه و نفهمه چه کادویی برای صاحب تولد داده :))

*

جمعه نهار هم رفتیم خونه جاری قشنگه .

همین اول اعتراف کنم که اوایل فکر میکردم نمیشه خیلی باهاش صمیمی بشم و به مرور دیدم اتفاقا" چقدر مهربونه.

جاتون خالی یه نهار خوشمزه خوردیم و کمی گفتگو کردیم و بعد آقایون رفتن برای قیلوله  . قندون هم از خستگی چشماش باز نمیشد ولی به شدددت مقاومت میکرد و هی بین من و جاری قشنگه میچرخید ببینه چی میگیم :)) 

دیگه بردمش تو اتاق و کنار پرتقالی خوابوندمش و براش کتاب خوندم . و زیر سه دقیقه بیهوش شد.

بعد اومدیم  دوتا جاری ها،  جیک جیک کردیم و گپ زدیم .


بعد از ظهر با قندون بازی میکردیم که مثلا" یه بادکنک رو قایم میکردیم وقندون پیدا میکرد و برعکس.

یه بار اومد ماشینش رو تو جیب شلوارش قایم کنه که عموش پیدا کنه ، بعد عموش پرسید کجا قایم کردی؟؟ قندونم جیبش رو نشون داد . بعد کلی باهاش صحبت کرد که تو نباید بگی کجاست که من خودم پیدا کنم . حالا برو یه جای دیگه قایمش کن، قندونم سریع ماشین رو گذاشت تو اون یکی جیبش :)))


اوج بازی وقتی بود که پرتقالی بادکنک رو چپوند زیر لباسش که قندون ببینه شکم باباش بزرگ شده و پیداش کنه . بعد وقتی قندون هی از کنار پرتقالی رد میشد و متوجه نمیشد حرص میخورد، ما هم میگفتیم خب شکمت همیشه بزرگه دیگه، حالا یکم بزرگتر شده . چه انتظاری از بچه داری؟؟


بعد که دیگه جایی برای قایم کردن پیدا نکرد، رفته یه سبد بزرگ آورده وسط  هال و بادکنک رو گذاشته زیرش، بعد فکر میکنه چون خودش به سبد نگاه نمیکنه، ما هم نمیبینیم:))))


عزیز دلم. وقتی من داشتم دنبال شی گم شده میگشتم که گذاشته بود زیر کاپشنش که روی مبل بود . مثلا" میخواست زیرپوستی بهم کمک کنه و گفت: مامان بیا کاپشنمو بردار ببین اینجا چیه؟؟ 

*

این روزها خیلی سوال میپرسه، مثلا" میگم آقا گرگه میخواست بره ها رو بخوره . 

چرا میخواست بخوره ؟ چون گشنه اش بود.

چرا گشنه اش بود؟ چون غذا نخورده بود.

چرا غذا نخورده بود؟ چون چیزی پیدا نکرده بود که بخوره.

چرا چیزی پیدا نکرده بود که بخوره؟ چون دنبال غذا نگشته بود.

چرا دنبال غذا نگشته بود ؟

*

یادتونه اولا که نمیخواستم باور کنم بچه ام پسره و اصرار داشتم اونی که تو سونو نشون داده میشه بند ناف هست و همه اشتباه میکنن؟

دیشب داشتم فکر میکردم که خدایا شکرت که بچه امون پسره ، آخه خیلی میزان خُل خُلی شون و به همچنین جلوه های ویژه اشون زیاده :))

*

رفتم سر وقت جعبه داروهام که داروهای هفته ام رو بزارم تو قوطیشون . یهو دیدم قرص اصلیم تموم شده و من بخاطر شباهتش به جعبه یکی از داروهام، متوجه نشده بودم. میدونستم خونه مامان اینا دارم . زنگ زدم خواهر کوچیکه که برام با پیک بفرسته . اون سر شهر مهمونی بود . 

نیم ساعت بعد گفت: دارومو خریده و از داروخانه دارن برام میارن .(این همون دارو قاچاقه هستا، دیگه با مافیای دارو رفیق شدن :)))


خوشبختی و خوشحالی همین که خواهر کوچیکه رو دارم . همینکه با اینکه کوچیکتر از منه، ولی میشه با خیال راحت بهش تکیه کنم . 

خداجان، این انسانهای  مهربون ها و عزیزهای زندگی رو برای من حفظ کن و سلامت نگهشون دار. آمین


به حول و قوه الهی میرویم که کم کم نان زیر کباب شویم!

مهاجرت خانم تاشان هرچقدر بد هست، حسن بزرگش اینه که بالاخره خواهر کوچیکه رضایت داد که خاندان چراغعلی بیایند برای خواستگاری.

خانم تاشان و همسرش هم برای مراسم  اومدن و خانم تاشان هم خجسته وار کلاه گیس چند میلیون تومنی اش رو گذاشته بود رو کله کچلش و هی فرق باز میکرد و هی کاکل میزاشت و در مجموع با خودش خیلی حال میکرد!  از تک تکمون هم تاییدیه میگرفت که : انگار موهای خودمه، هیشکی متوجه نمیشه،مگه نه؟؟؟ 

معمولا وقتی خونه مامانم هستیم و یه مهمون هم میاد، قندون خودش خودشو سرگرم میکنه و خیلی طرف ما نمیاد .قبل از اومدن مهمون ها داشتم فکر میکردم که با قندون صحبت کنم که مثلا" یکمی هوای چراغعلی رو داشته باشه که از خجالت از دست نره . که خدا رحم کرد نگفتم!

از هرهر و کرکر قبل مهمان ها که بگذریم من تا قبل اومدنشون خیلی ریلکس و خوشحال بودم و  به محض اینکه در زدند،  از شدت اضطراب دستشویی لازم شدم!

قبل اومدن که چراغعلی داشت استعلام میگرفت سبد گل رو باید به کی بده یه عکس هم فرستاد که  دوتا ماشین تو جیبش جاساز کرده بعنوان رشوه، تا به قندون بده که کنارش بمونه :)))

هنوز سلام و علیکمون تمام نشده بود که قندون مثل فشنگ دوید سمت چراغعلی که کنار پدرش روی مبل  نشسته بود . 

با خودم گفتم اینطوری یکم جو صمیمی میشه و فشاری که روی خواهرکوچیکه و چراغعلی هست کم میشه.

آب هویج بستنی رو که جلوی مهمان ها گذاشتیم دست من رفته بود رو ویبره و میلرزید وقتی میخواستم با سینی راه برم تق تق تق صدای ظرفها میومد که تو سینی بندری میرقصند. هر کی ندونه فکر میکرد اومدن خواستگاری من که انقده استرس دارم :))

نشستم و یه نگاه به چراغعلی انداختم که بدبخ گوشش به حرف بزرگترها بود و  داشت به قندون آب هویج بستنی میداد و حواسش بود از قاشق روی لباس خودش و قندون و مبل نریزه. رفتم سراغ قندون که بیا من بهت بستنی بدم، چسبید به چراغعلی و گفت: نههههه میخوام  "دایی" بهم بستنی بده!  قیافه پوکر فیس من جلوی مهمان ها!

هممنون به نوبت چندباری رفتیم سمت قندون که خانواده مهربون و بچه دوست چراغعلی گفتند حضور قندون باعث شده یخ مجلس شکسته بشه کاریش نداشته باشیم و بازی هاش اذیتشون نمیکنه. و من داشتم از خجالت آب میشدم.

بابام و باباش دارند در مورد داماد و شرایطش صحبت میکنند  . چراغعلی توت فرنگی رو با چاقو خورد میکنه و بعد میزاره دهن قندون 

حرف از شرایط کاری هست  چراغعلی داره براش پسته میشکنه 

بحث به تجربه کاری باباها رسیده بود قندون  تو گوش چراغعلی، مثلا یواشکی حرف میزد و چرت و پرت میگفت

پرتقالی به همسر خانم تاشان سپرده بود که هی ازش تعریف کنه  ایشونم کم نمیزاشت و قبل هر صحبتی یکبار میگفت البته پرتقالی خیلی پسر خوبی هستند و باعث افتخار و مباهات ماست که ایشون داماد خانوادمونه.

چراغعلی که طرف صحبت قرار گرفت، ماشین هارو داد به قندون که مثلا" با حواس صحبت کنه . 

در حاشیه میدیدم که اولاد  ارشدم  از لبه ی مبل بعنوان خیابون استفاده میکرد و هر دو دقیقه هم ماشینش خیلییییی اتفاقی!  میافتاد پشت پدر داماد . به خیال خودش میخواست بابای داماد رو هم قاطی بازی کنه

قندون رو آوردم پیش خودم و توگوشش گفتم مهمونامون اومدن دارن باهم حرفهای مهم میزنن که خاله و دایی!!  باهم  عروسی کنن . پسرم هم بلند دستشو گرفت رو به مهمونا و با یه حال خاصی گفت یعنی دایی میخواد با ایناااا عروسی کنه؟؟؟

در این مرحله پرتقالی با اقتدار قندون رو زد زیر بغلش و برد تو اتاق تا سرش رو با بازی و کارتون گرم کنه .

همینطور که داشتم چایی دم میکردم دیدم فسقل بچه برگشت پیش رفیقش و با صدای بلند اعتراض میکنه که چرا بستنی من آب شده؟!!!  

مجلس از خنده رفت رو هوا.

تیر آخر رو هم وقتی زد که حرف از علاقه های ورزشی شد که یهو بچه امون حس غلامرضا تختی بهش دست داد و اصرار پشت اصراربه چراغعلی که بیا بریم تو اتاق کشتی بگیریم.

مادربزرگ و مامان چراغعلی هم خدارو شکررررر بچه دوست داشتن و رو مخشون نبود و هی به ماها که معذب بودیم میگفتن ما خوشحالیم تو جمعمون قندون هم هست و اصلا" اذیت نمیشیم، لطفا" شماها راحت باشین.

وقت خداحافظی هم قندون هم ی مارو مثل برگ کاهو فروخت و چسبید به گردن چراغعلی و از بغلش پایین نیومد تا بالاخره مامان و بابا از توی ماشین کشیدنش بیرون :)) 

*

مهمونا که رفتند همسر خانم تاشان رو به خواهر کوچیکه گفت: انقدر بابات رو لقمه حلال تاکید کرد انگار چراغعلی تو مِیخونه کارمیکنه، ایشالا رفتین سر زندگیتون تو لقمه خودت رو بخور ، به لقمه اون کاری نداشته باش

تا فردای اونروز هممون تو شوک رفتار قندون بودیم چون هیچ وقت همچین عکس العملی ازش ندیده بودیم.

*

این وسط گویا چراغعلی بیشتر از هممون از این شرایط راضی بوده و مسیج داده که: تا آخر عمرم مدیون قندونم!

*

پرتقالی میگه: چرا کسی از من بعنوان داماد بزرگ خونه سوال نکرد و نظرم رو درمورد چراغعلی نپرسید؟

- مثلا" اگه میگفتی نه، مراسم بهم میخورد؟؟

- منظورم اینه که از من بپرسی شما با این وصلت موافقی، منم بگم بله :))))

*

دیگه دیگه با همین فرمون رفتیم جلو تا رسیدیم به مرحله نامزدی . پس تا درودی دیگر بدرود!

*

راستی گفتم قندونم سه ساله شد؟ 

چقدر تند تند بزرگ میشن .

الان به مرحله ای رسیده که بهش میگیم رودار! 

بهش میگم وقتی رو لگن ات نشستی، انقدر دستت رو به شلنگ و شیر آب نزن . دوتا دستاشو محکم میزاره روی زانوهاش . میگه مامان ببین منو! دست ها روی پا!!! 

پرتقالی با کلافگی میگه انقدر از صندلی که گذاشتیم زیر پاش تا دستش به سینک برسه، بالا و پایین نره .  و قندون ریتمیک ادامه میده: بالا ، پایین ، پارو ن . گوش به حرف ناخدا . گوش به حرف ناخدااااااا.


به حول و قوه الهی میرویم که کم کم نان زیر کباب شویم!

مهاجرت خانم تاشان هرچقدر بد هست، حسن بزرگش اینه که بالاخره خواهر کوچیکه رضایت داد که خاندان چراغعلی بیایند برای خواستگاری.

خانم تاشان و همسرش هم برای مراسم  اومدن و خانم تاشان هم خجسته وار کلاه گیس چند میلیون تومنی اش رو گذاشته بود رو کله کچلش و هی فرق باز میکرد و هی کاکل میزاشت و در مجموع با خودش خیلی حال میکرد!  از تک تکمون هم تاییدیه میگرفت که : انگار موهای خودمه، هیشکی متوجه نمیشه،مگه نه؟؟؟ 

معمولا وقتی خونه مامانم هستیم و یه مهمون هم میاد، قندون خودش خودشو سرگرم میکنه و خیلی طرف ما نمیاد .قبل از اومدن مهمون ها داشتم فکر میکردم که با قندون صحبت کنم که مثلا" یکمی هوای چراغعلی رو داشته باشه که از خجالت از دست نره . که خدا رحم کرد نگفتم!

از هرهر و کرکر قبل مهمان ها که بگذریم من تا قبل اومدنشون خیلی ریلکس و خوشحال بودم و  به محض اینکه در زدند،  از شدت اضطراب دستشویی لازم شدم!

قبل اومدن که چراغعلی داشت استعلام میگرفت سبد گل رو باید به کی بده یه عکس هم فرستاد که  دوتا ماشین تو جیبش جاساز کرده بعنوان رشوه، تا به قندون بده که کنارش بمونه :)))

هنوز سلام و علیکمون تمام نشده بود که قندون مثل فشنگ دوید سمت چراغعلی که کنار پدرش روی مبل  نشسته بود . 

با خودم گفتم اینطوری یکم جو صمیمی میشه و فشاری که روی خواهرکوچیکه و چراغعلی هست کم میشه.

آب هویج بستنی رو که جلوی مهمان ها گذاشتیم دست من رفته بود رو ویبره و میلرزید وقتی میخواستم با سینی راه برم تق تق تق صدای ظرفها میومد که تو سینی بندری میرقصند. هر کی ندونه فکر میکرد اومدن خواستگاری من که انقده استرس دارم :))

نشستم و یه نگاه به چراغعلی انداختم که بدبخ گوشش به حرف بزرگترها بود و  داشت به قندون آب هویج بستنی میداد و حواسش بود از قاشق روی لباس خودش و قندون و مبل نریزه. رفتم سراغ قندون که بیا من بهت بستنی بدم، چسبید به چراغعلی و گفت: نههههه میخوام  "دایی" بهم بستنی بده!  قیافه پوکر فیس من جلوی مهمان ها!

هممنون به نوبت چندباری رفتیم سمت قندون که خانواده مهربون و بچه دوست چراغعلی گفتند حضور قندون باعث شده یخ مجلس شکسته بشه کاریش نداشته باشیم و بازی هاش اذیتشون نمیکنه. و من داشتم از خجالت آب میشدم.

بابام و باباش دارند در مورد داماد و شرایطش صحبت میکنند  . چراغعلی توت فرنگی رو با چاقو خورد میکنه و بعد میزاره دهن قندون 

حرف از شرایط کاری هست  چراغعلی داره براش پسته میشکنه 

بحث به تجربه کاری باباها رسیده بود قندون  تو گوش چراغعلی، مثلا یواشکی حرف میزد و چرت و پرت میگفت

پرتقالی به همسر خانم تاشان سپرده بود که هی ازش تعریف کنه  ایشونم کم نمیزاشت و قبل هر صحبتی یکبار میگفت البته پرتقالی خیلی پسر خوبی هستند و باعث افتخار و مباهات ماست که ایشون داماد خانوادمونه.

چراغعلی که طرف صحبت قرار گرفت، ماشین هارو داد به قندون که مثلا" با حواس صحبت کنه . 

در حاشیه میدیدم که اولاد  ارشدم  از لبه ی مبل بعنوان خیابون استفاده میکرد و هر دو دقیقه هم ماشینش خیلییییی اتفاقی!  میافتاد پشت پدر داماد . به خیال خودش میخواست بابای داماد رو هم قاطی بازی کنه

قندون رو آوردم پیش خودم و توگوشش گفتم مهمونامون اومدن دارن باهم حرفهای مهم میزنن که خاله و دایی!!  باهم  عروسی کنن . پسرم هم بلند دستشو گرفت رو به مهمونا و با یه حال خاصی گفت یعنی دایی میخواد با ایناااا عروسی کنه؟؟؟

در این مرحله پرتقالی با اقتدار قندون رو زد زیر بغلش و برد تو اتاق تا سرش رو با بازی و کارتون گرم کنه .

همینطور که داشتم چایی دم میکردم دیدم فسقل بچه برگشت پیش رفیقش و با صدای بلند اعتراض میکنه که چرا بستنی من آب شده؟!!!  

مجلس از خنده رفت رو هوا.

تیر آخر رو هم وقتی زد که حرف از علاقه های ورزشی شد که یهو بچه امون حس غلامرضا تختی بهش دست داد و اصرار پشت اصراربه چراغعلی که بیا بریم تو اتاق کشتی بگیریم.

مادربزرگ و مامان چراغعلی هم خدارو شکررررر بچه دوست داشتن و رو مخشون نبود و هی به ماها که معذب بودیم میگفتن ما خوشحالیم تو جمعمون قندون هم هست و اصلا" اذیت نمیشیم، لطفا" شماها راحت باشین.

وقت خداحافظی هم قندون هم ی مارو مثل برگ کاهو فروخت و چسبید به گردن چراغعلی و از بغلش پایین نیومد تا بالاخره مامان و بابا از توی ماشین کشیدنش بیرون :)) 

*

مهمونا که رفتند همسر خانم تاشان رو به خواهر کوچیکه گفت: انقدر بابات رو لقمه حلال تاکید کرد انگار چراغعلی تو مِیخونه کارمیکنه، ایشالا رفتین سر زندگیتون تو لقمه خودت رو بخور ، به لقمه اون کاری نداشته باش

تا فردای اونروز هممون تو شوک رفتار قندون بودیم چون هیچ وقت همچین عکس العملی ازش ندیده بودیم.

*

این وسط گویا چراغعلی بیشتر از هممون از این شرایط راضی بوده و مسیج داده که: تا آخر عمرم مدیون قندونم!

*

پرتقالی میگه: چرا کسی از من بعنوان داماد بزرگ خونه سوال نکرد و نظرم رو درمورد چراغعلی نپرسید؟

- مثلا" اگه میگفتی نه، مراسم بهم میخورد؟؟

- منظورم اینه که از من بپرسی شما با این وصلت موافقی، منم بگم بله :))))

*

دیگه دیگه با همین فرمون رفتیم جلو تا رسیدیم به مرحله نامزدی . پس تا درودی دیگر بدرود!

*

راستی گفتم قندونم سه ساله شد؟ 

چقدر تند تند بزرگ میشن .

الان به مرحله ای رسیده که بهش میگیم رودار! 

بهش میگم وقتی رو لگن ات نشستی، انقدر دستت رو به شلنگ و شیر آب نزن . دوتا دستاشو محکم میزاره روی زانوهاش . میگه مامان ببین منو! دست ها روی پا!!! 

پرتقالی با کلافگی میگه انقدر از صندلی که گذاشتیم زیر پاش تا دستش به سینک برسه، بالا و پایین نره .  و قندون ریتمیک ادامه میده: بالا ، پایین ، پارو ن . گوش به حرف ناخدا . گوش به حرف ناخدااااااا.


هفته بعدش هم رفتیم خونه چراغعلی اینا . مستقیم از شهر پرتقالی اومده بودیم تهران و بعد از حمام و پوشیدن لباس دوباره راه افتادیم . قندون چنان از خستگی بیهوش شده بود که خروپف میکرد.

وارد که شدیم قندون که خیلی احساس صاحب خونه بودن میکرد، از قسمت پذیرایی رفت تو قسمت نشیمن و با یه صدای نازک خواهش طور چراغعلی رو صدا زد که : داییی برام کارتون میزاری؟؟ 

بعدشم ره به ره میرفت از اتاق چراغعلی اسباب بازی میاورد و با خودش بازی میکرد که اگه کسی از بیرون مارو میدید شک میکرد ما پدر و مادرشیم . چراغعلی هم از خداخواسته گوشش به قندون بود که هی مجلس رو بپیچونه :))

کمی گپ زدیم و خوشمزه جات نوش جان کردیم و خندیدیم و میخواستیم بلند بشیم که ییهو برق رفت . مامانم گفت خب دیگه ما رفع زحمت کنیم . یهو خواهر پرتقالی هول شد و گفت: نه لطفا" رفع زحمت نکنید :))))) دیگه به لطف نور موبایل و لامپ های اضطراری راند آخر پذیرایی هم انجام شد و خدافظی کردیم . 

از اونجا که دنبالمون کردن قرار شد هفته بعد یعنی 13 اردیبهشت هم بله برون باشه.

خواهر کوچیکه و چراغعلی هم رفتند با بدبختی یه حلقه نشون خریدند و مامانم هم انگار که رو ویبره باشه استرسش انقدر زیاد بود حتی تلفنی هم بهم منتقل میشد . حالا خوبه یه دور سر من، مانور برگزار کردن و دفعه اولشون نیست.

نزدیکای اومدن مهمانها اسباب بازی جدید قندون رو رونمایی کردیم  که همونو آورد تو نشیمن و همزمان که حواسش به ما بود با خودش بازی میکرد هر از گاهی هم میرفت پیش چراغعلی یه دوپینگ میکرد و برمیگشت سر بازیش.

یکی از دوستان مامانم هم یک خانوم معرفی کرده بود که بیاد کمکمون که زمانی که مهمونها میان ، ما کمتر تو آشپزخونه باشیم . خانوم خوب و محترمی بود ولی گیج!!! 

خولاصه که چراغعلی و خانواده اش با یک عالممم انرژی مثبت اومدن و تو سبدهای خیلی خوشگل هم هدیه هارو بسیاربا سلیقه تزئین کرده بودند و تا نشستن خواهر چراغعلی زیرآب داداشش رو زد که ایشون اجازه ندادن ما کِل بکشیم :)))) چراغعلی خجالتی هم داشت آب میشد از خجالت !

خانم تاشان و همسرش هم تو جاده مونده بودند و دیرتر میرسیدن . بعد تو این وانفسا خانم تاشان استرس داشت که هم حاضر نشده و هم کلاه گیسش رو نزاشته و نمیشه که جلوی مهمونها با کله کچل وارد بشه و بعد با موهایی افشون از اتاق بیاد بیرون!!! یعنی واااقعا خدا صبر ایوب به همسرش داده ها. 

مهمانها که اومدن یه زنگ زدم ببینم کجا هستند که گفت نزدیک خونمون هستند و تو ماشین لباس عوض کردن و حاضر شدن . همسر خانم تاشان میگفت تو این سن، کنار خیابون نشده بودیم که شدیم :))

آخ جااان که تا  همسر خانم تاشان اومدن خنده و شوخی هم اومد . هنوز همون اول که داره سلام و علیک میکنه رو به بابای چراغعلی میگه: اون دفعه که اینا (یعنی ما) اومدن خونتون، منو پیچوندن و نیاوردن ، برا همین فکر نکنم بهتون خیلی خوش گذشته باشه :))

بعد به پرتقالی میگه: امروزم برات تبلیغ کنم و ازت تعریف کنم؟ پرتقالی میگه نه دیگه، زیاد که تعریف کنید فکر میکنن جنس بنجل انداختن به مردم . اونم دست به نقد با تعجب گفت: مگه غیر از اینه؟؟؟ 

دیگه مراسم رسمی هم شروع شد و انگشتر داده شد و مامان ها از سر احساساتی شدن کمی اشک فشانی کردند . پدر چراغعلی هم یک متن خیلی قشنگ تو دفتر بله برون نوشت به یادگار . قندون هم وایستاده بود کنار ما و هر موقع که صدای دست و کل کشیدن ها قطع میشد، همزمان که دست میزد،بلند میگفت: دست خوشحالی بزنیم. (یه چیزی تو مایه های دست و جیغ و هورااا)

من از پدر و مادر چراغعلی خیلی حس خوبی میگیرم و قشنگ از نگاهشون میشه فهمید که خواهر کوچیکه رو قلبا" خیلی دوست دارند - چیزی که پرتقالی هم حس کرده بود - از ته ته ته قلبم آرزو میکنم همونقدر که من از خانواده پرتقالی حس خوب میگیرم و دوستشون دارم، خواهر کوچیکه هم همین رابطه رو با خانواده چراغعلی داشته باشه  و از صمیمیت ایجاد شده عشق کنه. حالا نه اینکه چون خودم پسر دارم، اینو بگما ولی بنظرم اسم مادرشوهر بد دررفته که اکثرا" با یه گارد باهاشون برخورد میکنن، والا نمیشه که پسرشون که نتیجه تربیت اونا هست رو دوست داشته باشیم، بعد مامانش رو دوست نداشته باشیم .  اصلا" از قدیم گفتن: آش با جاش  اصلا" آدم که پیش زمینه مثبت داشته باشه، اگرم چیزی ناراحتش کنه، به حساب عمد طرف نمیزاره و اذیتش نمیکنه، مشخصه استرس عروس آینده ام رو گرفتم؟؟ :))

یه مادر بزرگ هم دارن که از این تپلی گوگولیای خوش برخورد و خوش صحبته.

 آخ آخ وقت رقص از همین آهنگ های دالام دیمبویی شماعی زاده گذاشته بودم که خواهر کوچیکه یه چشم غره ای به من رفت که: این چه آهنگیه گذاشتی و من نمیتونم با این برقصم و بزار مهمونا برن اونوقت من میدونم و تو 

داشتم وسط میرقصیدم، به پرتقالی میگم بیا باهام برقص، میگه نه من بلد نیستم . بهش میگم اشکال نداره بیا مثل همیشه یکم بال بزن :)))

از خانم محترمی که اومده بود کمکچی  بگم که میفهمیدم مامان داره از دستش شدید حرص میخوره . مثلا" وقتی کارد و چنگال میزاشت، اگر احیانا" یکی از دستش میافتاد، همونو برمیداشت و میزاشت تو بشقاب میهمان .  یا اصلا" متوجه پر شدن بشقاب ها و خالی کردنشون نبود و انقدر تو حال خودش بود که یکبار اصلا" نفهمید به جای کارد، تو بشقاب میوه خوری میهمان، (قاشق) گذاشته  .  تیرخلاص رو هم وقتی زد که بعد شام مامانم دید چای جوشیده داره میده به مهمونا.

وقت شام قندون رفته زیر گوش چراغعلی میگه: دایی بیا بریم تو اتاق میخوام بهت یه چیز هیجان انگیز نشون بدم . چراغعلی میگه خوف کردم نکنه داره گولم میزنه :)))

بعد رفتن تو اتاق و شازده پسر کیسه ای که مامانم قایم کرده و توش اسباب بازی های کوچیک - بعنوان جایزه- گذاشته رو نشونش میده.

خولاصه که ما راستکی داریم داماد دار میشیم . معرفی میکنم: دامادِ اکبر در نقش پرتقالی  و  دامادِ اصغر در نقش چراغعلی

*

جمعه ساعت دو نیمه شب خوابیده بودیم و دیروز خیلی خسته بودم . وقتی رسیدیم خونه یکم با قندون بازی کردم و رفتم تو اتاقم دراز بکشم . 

از تو اتاق داد میزنه: مامان جون بیا باهم بازی کنیم . میگم پسرم من خسته ام ، یکم استراحت کنم میام.

بیا بازی کنیم، خوب میشی . خستگیت در میره 


سلام.

تصمیم گرفتم یه مدتی فضای اینجا رو  یکم خصوصی کنم.

امروز  روز حساب "خوانندگان خاموش" است :)))  

پس اگر خیلی وقته اینجا رو میخونید ولی تو کامنت ها فعال نبودین، بهم حق بدین که نتونم بهتون رمز بدم چون اگر بخوام به همه رمز بدم، دیگه رمزی کردنش معنی نداره.

الان تا یه حدودی جوگیر شدم که مثلا" آینده تک تکتون به خوندن نوشته های من وابسته اس :)) 

*

اگر دلتون خواست لطفا" آدرس وبلاگتون رو بنویسید تا براتون رمز بفرستم . اون چهار نفری هم که وبلاگ ندارند و با یه اسم ثابت اینجا هستند هم تو کامنت یه توضیح مختصر بدن ( که مطمئن شم کسی از اسمشون سو استفاده نکرده) و ادرس ایمیلشون رو بزارن، با افتخار تقدیم میکنم. (نظرات عمومی نمیشوند)

*

از اینکه اگر کسی سراغ رمز اینجا رو از شما گرفت، بهش نمیدین و ارجاعش میدین به خودم . متشکرم.

*

دوستون دارم . 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

خرید ظروف مسی پرستار mri-sono24 Jeffrey خبر 24 | جدید ترین خبر های ایران و جهان Crystal Gina آموزش ریاضی با زبان ساده